خببلغتنامه دهخداخبب . [ خ َ ب َ ] (ع مص ) نوعی از دویدن . (از متن اللغة) (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از معجم الوسیط): «انه کان اذا طاف خب ثلاثاً» (حدیث نبوی از معجم الوسیط). || پویه دویدن .(از متن اللغة) (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (ازلسان العرب ) (از تاج المص
خببلغتنامه دهخداخبب . [ خ ِ ب َ ] (ع اِ) ج ِ خِبه ، خُبه و خَبَّه . (از متن اللغة). رجوع به خبه شود. || (ص ) پاره پاره : ثوب خبب ؛ جامه ٔ پاره پاره . (از منتهی الارب ).
خببدیکشنری عربی به فارسیيورغه رفتن (اسب) , راهوار بودن , يورغه , چهارنعل , گامي شبيه چهارنعل , گردش , سوار اسب (چهارنعل رونده) شدن , سلا نه سلا نه راه رفتن
خبیبلغتنامه دهخداخبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) نام موضعی است بمصر بنابر قول نصر . ابن السکیت آنرا حلوان مصر آورده است و کثیر آن را در این ابیات نامبرده : الیک ابن لیلی تمتطی العیس صحبتی ترامی بنامن مبرکین المنافل تخلل احواز الخبیب کانهاقطار قارب اعداد حلوان
خبیبلغتنامه دهخداخبیب . [ خ َ ] (ع مص ) مصدر دیگر خب وخبب است به معنی بوییدن . (از تاج المصادر بیهقی ).
خبیبلغتنامه دهخداخبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن اِساف بن عنبةبن عمروبن خدیج بن عابربن جشم بن الحارث بن الخزرج بن الاوس الانصاری الاوسی . از صحابیان بوده . ابن اسحاق و موسی بن عقبه آرند او از کسانی بود که واقعه بدر را دید.واقدی می گوید اسلام آوردن او مدتها بتأخیر افتاد تاآنکه پیغمبر بجنگ بدر ا
خبیبلغتنامه دهخداخبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن اسود. وی از صحابیان بود. عبدان از ابی نمیله از ابن اسحاق آورده : وی از حجازیان و از بنی نجار و مولای ایشان بوده است . سلمةبن فضل و زیاد بکائی از ابن اسحاق آرند که خبیب حلیف انصار بود. (از الاصابة قسم 1 ص <span cl
مخببلغتنامه دهخدامخبب . [ م ُ خ َب ْ ب ِ ] (ع ص ) فریبنده و خیانت کننده و گربزی نماینده . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). فریبنده و گمراه کننده . (ناظم الاطباء).