خبثلغتنامه دهخداخبث . [ خ َ ب َ ] (ع اِ) پلیدی . ریم . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس ) (از مهذب الاسماء). || ذوالبطن . (از متن اللغة). || نجاست . مقابل حدث چه حدث نجاست عارضی و حکمی است و خبث نجاست ذاتی : کوزه ٔ
خبثلغتنامه دهخداخبث . [ خ ُ ] (ع مص ) زنا کردن با زن کسی . حرام آمیختن . به ناپاک با زنی هم آغوش شدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ) (از متن اللغة) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || لواط کردن . با پسران جفت شدن . با امردان درآمیختن . || بلایه و گربز گردیدن مرد. گربزش
خبثلغتنامه دهخداخبث . [ خ ُ ب َ ] (ع ص ) ناپاک . نجس : یا خبث ؛ ای مرد ناپاک . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از البستان ).
خبثلغتنامه دهخداخبث . [ خ ُ ب ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ خبیث . (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از لسان العرب ) (از تاج العروس )(از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از البستان ).
خبثلغتنامه دهخداخبث . [خ ُ ] (ع اِمص ) زنا. آمیزش حرام . ناپاک درآمیختگی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از البستان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || لواطه ؛ درآمیختگی مرد با مرد. || گربزی .زیرکی . || کید. مکیدت . غ
خبتلغتنامه دهخداخبت . [ خ َ ] (ع مص ) فرونشستن زمین . پست شدن زمین . انخفاض یافتن آن . بصورت خبت درآمدن زمین . (از معجم الوسیط). || پوشیده شدن نام کسی . در تواری و پنهانی رفتن نام کسی . فرو نشستن نام کسی . (از متن اللغة) (از معجم الوسیط).
خبتلغتنامه دهخداخبت . [ خ َ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای زبید بیمن . (از یاقوت در معجم البلدان ) (از منتهی الارب ).
خبتلغتنامه دهخداخبت . [ خ َ ] (اِخ ) نام صحرایی است بین مکه و مدینه که آنرا خبت الجمیش نیز میگویند. (معجم البلدان یاقوت ). رجوع به خبت الجمیش شود.
خبتلغتنامه دهخداخبت . [ خ َ ] (ع اِ) زمین بدون سنگلاخ که در آن شن ریزه باشد. (از یاقوت در معجم البلدان ). || زمین گود وسیع. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از لسان العرب ): «نزلوا فی خبت من الارض ». (از اقرب الموارد). || زمین صاف در بیابان پر از سنگ سیاه حره . (بنابر قول ابوعمر و بنقل یاقو
خبثاءلغتنامه دهخداخبثاء. [ خ ُ ب َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ خبیث . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از قاموس ) (از تاج العروس ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از البستان ) (از لسان العرب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
خبثةلغتنامه دهخداخبثة. [ خ ِ ث َ ] (ع اِمص ) بنده گرفتگی از قومی که برده کردن آنها حلال نیست . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || ناپاکی . ناراستی . (از ناظم الاطباء).
خبث چشملغتنامه دهخداخبث چشم . [ خ ُ ث ِ چ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) به اشاره ٔ چشم و ابرو و تعنت و تشنیع کردن و آنرابه عربی خبث حدقه گویند. (از آنندراج ) : ز یک غفلت بخبث چشم و ابروسیه رو وانمایندت چو زنگی .یحیی کاشی (ازآنندراج ).
خبث الذهبلغتنامه دهخداخبث الذهب . [ خ َ ب َ ثُذْ ذَ هََ ] (ع اِ مرکب ) چیزی است چون کفکی که گاه ذوبان زر بر سر آید. (یادداشت بخط مؤلف ). غشی که در طلاست . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (تاج العروس )(از لسان العرب ) (از البستان ). ثفل طلا است لطیف تر ازهمه و در افعال قویتر از خ
مخبثةلغتنامه دهخدامخبثة. [ م َ ب َ ث َ ] (ع اِ) سبب خبث و فساد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به خبث شود.
خبث چشملغتنامه دهخداخبث چشم . [ خ ُ ث ِ چ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) به اشاره ٔ چشم و ابرو و تعنت و تشنیع کردن و آنرابه عربی خبث حدقه گویند. (از آنندراج ) : ز یک غفلت بخبث چشم و ابروسیه رو وانمایندت چو زنگی .یحیی کاشی (ازآنندراج ).
خبث الحدید مدبرلغتنامه دهخداخبث الحدید مدبر. [ خ َ ب َ ثُل ْ ح َ دِ م ُدْ دَ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آهن را سرخ کنند در کوره و در آب فرو برند و تا هفت بار این عمل تکرار کنند. (یادداشت بخط مؤلف ).
خبث الذهبلغتنامه دهخداخبث الذهب . [ خ َ ب َ ثُذْ ذَ هََ ] (ع اِ مرکب ) چیزی است چون کفکی که گاه ذوبان زر بر سر آید. (یادداشت بخط مؤلف ). غشی که در طلاست . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (تاج العروس )(از لسان العرب ) (از البستان ). ثفل طلا است لطیف تر ازهمه و در افعال قویتر از خ
خبث الرصاصلغتنامه دهخداخبث الرصاص . [ خ َ ب َ ثُرْ رَ ] (ع اِ مرکب ) خاک ار زیر گداخته . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ثفل قلمی است بغایت قابض و مغسول او جهت التیام جراحت چشم و تقویت باصره و منع ریخت مواد مؤثر است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن )... و طبیعت آن سرد و خشک بود جهت ریش چشم و بدل آن اسفیناج رصاص
مخبثلغتنامه دهخدامخبث . [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) کسی که یاران خبیث داشته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اخباث شود.
اخبثلغتنامه دهخدااخبث . [ اَ ب َ ] (ع ن تف ) خبیث تر. گنده تر. پلیدتر. (مهذب الاسماء).- امثال : اخبث من ثعلب . اخبث من ذیب الخمر . اخبث من ذیب الغضا. اخبث من
تخبثلغتنامه دهخداتخبث . [ ت َ خ َب ْ ب ُ ] (ع مص ) خبیث شدن و پلید بودن . (ناظم الاطباء). تکلف کردن به خبث . (از اقرب الموارد).