خبزلغتنامه دهخداخبز. [ خ َ ] (ع مص ) نان پختن . (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از قاموس البستان ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از تاج المصادر بیهقی ). || نان دادن . نان خورانیدن . (از متن اللغة) (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (لسان
خبزلغتنامه دهخداخبز. [ خ َ ب َ ] (ع مص ) فروهشته شدن و مضطرب گردیدن گوشت . (از ناظم الاطباء) رَهَل استرخاء. (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد). || (اِ) جای پست و هموار. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || زرداب . (از منتهی الارب ).
خبزلغتنامه دهخداخبز. [ خ ُ ] (ع اِ) نان . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (متن اللغة) (معجم الوسیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (لسان العرب ) : و قال الاَّخَرُ انی ارانی احمل فوق رأسی خبزاً. (قرآن 36/12).خواص طبی خبز: خبز بپارس
خبشلغتنامه دهخداخبش . [ خ َ ب َ ] (اِخ ) نام بطنی از اعراب است که از آن بطن اند عبداﷲ خبشی ابن شهر و خالد خبشی ابن نعیم . (از منتهی الارب ).
خبشلغتنامه دهخداخبش . [ خ َ ] (ع مص ) جمع کردن . بگیرآوردن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). از این گوشه و آن گوشه جمع کردن . (از متن اللغة) (از معجم الوسیط). جمع کردن و بگیر آوردن اشیا را از اینجا و از آنجا . (از آنندراج ).
خبیزلغتنامه دهخداخبیز. [ خ ُب َ ی ْ ] (ع اِ) نباتی است که بگردش آفتاب می گردد، برگ آن عریض و ثمره ٔ آن مستدیر و آن نوعی از ملوخیه است . خبازی . (از متن اللغة)(معجم الوسیط) (منتهی الارب ). رجوع به خُبازی ̍ شود.
خبیشلغتنامه دهخداخبیش . [ خ َ ] (اِخ ) نام فرمانده ٔ یاغیان مصراست که در زمان داریوش اول قیام کرد و نام دیگر او فسمتیخ (پسام تیک ) است . توضیح آنکه چون خبر عدم کامیابی پارسیها در جنگ با یونانیان بگوش داریوش رسید وی مأمورینی به ایالات مختلف ایران فرستاد و شروع بجمعآوری لشکر کرد و در ظرف سه سا
خبیزلغتنامه دهخداخبیز. [ خ َ ] (ع اِ) نان پخته شده . || ثرید. (از منتهی الارب ) (متن اللغة) (ناظم الاطباء).
خبزالمشایخلغتنامه دهخداخبزالمشایخ . [ خ ُ ب ُ زُل ْ م َ ی ِ ] (ع اِ مرکب ) بخور مریم . (از اختیارات بدیعی ). ولف . رجوع به «بخورمریم » و «ولف » و تذکره ٔ ضریر انطاکی ص 140 شود.
خبزالملةلغتنامه دهخداخبزالملة. [ خ ُ ب ُ زُل ْ م َل ْ ل َ ] (ع اِ مرکب ) نانی است که بر روی سنگ سرخ کرده ٔ با اخگر پزند و مشهور به نان سنگ (= شاید سنگک مصطلح امروزیها) است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
خبزالکعکلغتنامه دهخداخبزالکعک . [ خ ُ ب ُ زُل ْ ک َ ] (ع اِ مرکب ) نان میده و دوآتشه است و آنرا بقسماط نامند غلیظ و مسدد و طلای او محلل و منضج و جهت درد مفاصل نافع است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
خبزالقطایفلغتنامه دهخداخبزالقطایف . [ خ ُ ب ُ زُل ْ ق َ ی ِ ] (ع اِ مرکب ) نان روغن دار است که در گرفتن سبوس آن مبالغه نکرده باشند و در قوت مثل کسمه و بهتر از اوست . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
خبزارزیلغتنامه دهخداخبزارزی . [ خ ُ زَ اَ رُ ی ی ] (اِخ ) نصربن احمدبن نصربن مأمون بصری مکنی به ابوالقاسم و معروف به خبزارزی شاعر امی عرب و صاحب آوازه بزمان حیات خود بود. او در بصره دکان نان برنج پزی داشت و غزل نیکو می سرود و خلق زیاد بدکانش می آمدند و شعرش می شنودند و بحال او شگفتی می کردند. ا
خبزالمشایخلغتنامه دهخداخبزالمشایخ . [ خ ُ ب ُ زُل ْ م َ ی ِ ] (ع اِ مرکب ) بخور مریم . (از اختیارات بدیعی ). ولف . رجوع به «بخورمریم » و «ولف » و تذکره ٔ ضریر انطاکی ص 140 شود.
خبزالملةلغتنامه دهخداخبزالملة. [ خ ُ ب ُ زُل ْ م َل ْ ل َ ] (ع اِ مرکب ) نانی است که بر روی سنگ سرخ کرده ٔ با اخگر پزند و مشهور به نان سنگ (= شاید سنگک مصطلح امروزیها) است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
خبز مبرودلغتنامه دهخداخبز مبرود. [ خ ُ زِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نان که بر آن آب ریخته باشند.
خبزالکعکلغتنامه دهخداخبزالکعک . [ خ ُ ب ُ زُل ْ ک َ ] (ع اِ مرکب ) نان میده و دوآتشه است و آنرا بقسماط نامند غلیظ و مسدد و طلای او محلل و منضج و جهت درد مفاصل نافع است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
خبز رومیلغتنامه دهخداخبز رومی . [ خ ُ زِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بقسماط. بقسمات . کعک . بشماط. بسماط . (یادداشت بخط مؤلف ).
مخبزلغتنامه دهخدامخبز. [ م َ ب َ ] (ع اِ) جای نان پختن . (آنندراج ) (دهار). نان پزخانه . ج ، مخابز. (ناظم الاطباء).