خبنلغتنامه دهخداخبن . [ خ َ ] (ع مص ) درنوشتن جامه و دوختن آن تا کوتاه شود. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). درنوشتن جامه و خیاطت آن . (از اقرب الموارد) (متن اللغة) (تاج العروس ). || مردن . || دروغ بر بافتن . (از منتهی الارب ). || پنهان کردن طعام برای روزگار سختی و شدت . (از منتهی الارب ) (
خبنلغتنامه دهخداخبن . [ خ ُ ] (ع اِ) از گوشه ٔ توشه دان تا دهن آن . (از منتهی الارب ). مابین خرب المزادة و فمها. (از اقربت الموارد) (متن اللغة) (تاج العروس ) (ناظم الاطباء).
خبنلغتنامه دهخداخبن . [ خ ُ ب ُن ن ] (ع ص ، اِ) مردی که اعضای وی درهم کشیده و بعضی در بعض دیگر متداخل باشد. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (متن اللغة) (تاج العروس ).
خبنفرهنگ فارسی عمیددر عروض، اسقاط حرف دوم ساکن از رکن، مثل حذف الف فاعلاتن که فعلاتن شود یا الف فاعلن که نقل به فعلن گردد یا سین مستفعلن که متفعلن شود و آن را مخبون گویند.
خبینلغتنامه دهخداخبین . [ خ ُ ] (اِ) سامان کار. (آنندراج ). || جمع حساب . (از آنندراج ). || توده ٔ ریگ . (از آنندراج ). رجوع به «خبیر» و «خبیوره » و «خبیوه » شود. || طبق چوبین . (از برهان قاطع). طبقی بود ازچوب گز یا بید بافته . (از فرهنگ اوبهی ). مؤلف لغتنامه را نظر برآن است که این کلمه مصحف
خبونلغتنامه دهخداخبون . [ خ َ ] (ع اِ) مرگ ، یقال : خبنته خبون ؛ یعنی مرد چنانکه گفته میشود. شعبته شعوب . رجوع به خبان شود.
خَائِبِينَفرهنگ واژگان قرآننا اميدان(از خيبه به معناي نوميدي از رسيدن به نتيجهاي که آرزويش را دارند )
خبنیدنیلغتنامه دهخداخبنیدنی . [ خ َ ب َ دَ ] (ص لیاقت ) خوابانیدنی . قابل خوابانیدن . مجازاً در چیزی که قابل فرو کشتن و از بین رفتن باشد مستعمل است .
خبنیدهلغتنامه دهخداخبنیده . [ خ َ ب َ دَ / دِ ] (ن مف ) خوابانیده . آنکه بخواب رفته . آنچه بخواب شده . مجازاً فروکشته و از بین رفته است . (یادداشت مؤلف ).
خبناتلغتنامه دهخداخبنات . [ خ ُ ب ُ / خ َ ب َ ] (ع اِ) غدر. || دروغ . || اصلاح کاری در یک بار و فساد آن در بار دیگر. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): یقال انه لذوخبنات . در اقرب الموارد آمده است که «خنبات » نیز بدین معنی است یعنی انه لذو خنبات بجای انه لذو خب
خبنجةلغتنامه دهخداخبنجة. [ خ ُ ن ُ ج َ ] (ع اِ) خم . خمره . ظرفی که در آن مایعات ریزند. معرب خم است . (از منتهی الارب ). شاید این کلمه در اصل خنجه بوده است .
خبنداةلغتنامه دهخداخبنداة. [ خ َ ب َ ](ع ص ) جاریة خبنداة ؛ دختر تمام ساق و تمام اندام فربه و گران سرین . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || ساق خبنداة؛ ساق گرد و پرگوشت . (از منتهی الارب ). ج ، خبندیات ، خباند.
جحففرهنگ فارسی عمیددر عروض، آن است که در فاعلاتن خبن کنند تا فعلاتن بماند، بعد فعلا را ساقط کنند که تن باقی بماند و نقل به فع شود.
ربعفرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) در عروض، اجتماع خبن و قطع و بتر است در فاعلاتن که فعل باقی بماند.۲. [قدیمی] چهاریک چیزی را گرفتن.
مشکولفرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) ویژگی پایهای که در آن خبن و کفّ در فاعلاتن جمع شده باشد که حاصل آن فعلات است.۲. [قدیمی] اسبی که در پایش سفیدی باشد یا پابند به آن زده باشند.
کبللغتنامه دهخداکبل . [ ک َ ] (ع اِمص ) (در اصطلاح عروض ) جمع بین خبن و قطع است . کذا فی رسالة قطب الدین السرخسی . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
خبنیدنیلغتنامه دهخداخبنیدنی . [ خ َ ب َ دَ ] (ص لیاقت ) خوابانیدنی . قابل خوابانیدن . مجازاً در چیزی که قابل فرو کشتن و از بین رفتن باشد مستعمل است .
خبنیدهلغتنامه دهخداخبنیده . [ خ َ ب َ دَ / دِ ] (ن مف ) خوابانیده . آنکه بخواب رفته . آنچه بخواب شده . مجازاً فروکشته و از بین رفته است . (یادداشت مؤلف ).
خبناتلغتنامه دهخداخبنات . [ خ ُ ب ُ / خ َ ب َ ] (ع اِ) غدر. || دروغ . || اصلاح کاری در یک بار و فساد آن در بار دیگر. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): یقال انه لذوخبنات . در اقرب الموارد آمده است که «خنبات » نیز بدین معنی است یعنی انه لذو خنبات بجای انه لذو خب
خبنجةلغتنامه دهخداخبنجة. [ خ ُ ن ُ ج َ ] (ع اِ) خم . خمره . ظرفی که در آن مایعات ریزند. معرب خم است . (از منتهی الارب ). شاید این کلمه در اصل خنجه بوده است .
خبنداةلغتنامه دهخداخبنداة. [ خ َ ب َ ](ع ص ) جاریة خبنداة ؛ دختر تمام ساق و تمام اندام فربه و گران سرین . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || ساق خبنداة؛ ساق گرد و پرگوشت . (از منتهی الارب ). ج ، خبندیات ، خباند.