خداملغتنامه دهخداخدام . [ خ َدْ دا ] (ع ص ) چابک و چالاک در خدمت . (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط).
خداملغتنامه دهخداخدام . [ خ ِ ](ع اِ) ج ِ خَدَمَه و خدمه ، دوال سطبر تافته شده مانند حلقه که بر خرده گاه شتر بسته پاافزار شتر را بدان محکم کنند و حلقه قوم و پای برنجن و ساق را گویند. (از آنندراج ). رجوع به خَدَمَه در این لغت نامه شود.
خداملغتنامه دهخداخدام . [ خ ُدْ دا ] (ع ص ،اِ) ج ِ خادم . (غیاث اللغات )، خَدَمَه . (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از قاموس ). خادمان . چاکران . خدمتگاران . (از آنندراج ) : ای بس ملکان را که او فروخوردبا ملکت و با چاکران و خدام . <p clas
خذاملغتنامه دهخداخذام . [ خ ِ ] (اِخ ) ابن خالد، وی از بنی عبیدبن زیدبن احدبن عمروبن عوف و از منافقان و از اصحاب مسجدالضرار بود. (از امتاع الاسماع ص 480، 472).
خدامیلغتنامه دهخداخدامی . [ خ ِ ] (اِخ ) ابونصر زهیربن حسن بن علی بن محمدبن یحیی بن خدام بن غالب کلانی سرخسی خدامی . وی از خاندان خدام و فقیهی فاضل بود. از ابی طاهر محمدبن عبدالرحمن مخلص و جز او نقل حدیث کرد و از او جماعتی حدیث نقل کردند. مرگ او به چهار صد و پنجاه و اندی اتفاق افتاد. (از انساب
خدامرادلغتنامه دهخداخدامراد. [ خ ُ م ُ ] (ص مرکب ) این کلمه وصف مرکبی بوده بمعنی «خدا مراد داده » و مقصود از آن مرادیست که خداوند داده است ، ولی بعدها به این صورت ترکیبی درآمده و در عداد نامهای مردان قرار گرفته است .
خدامشربلغتنامه دهخداخدامشرب . [ خ ُ م َ رَ ] (ص مرکب ) آنکه بر طریقه و مشرب خدای تعالی است . پرهیزگار. خداپرست . دیندار. (آنندراج )(ناظم الاطباء). آنکه راه خدا پوید. آنکه معتقد بخداست . باایمان . در تداول فارسی زبانان «مشرب »، کنایه ازراه و طریقه است و «خدامشرب »؛ وصفی است برای آنکه براه خدا رود
خدامیلغتنامه دهخداخدامی . [ خ ِ ] (اِخ ) ابواسحاق خدامی از اجله ٔ فقیان و اصحاب رای و زاهدان بود و در ربیعالاول سال 321 هَ .ق . درگذشت . (از انساب سمعانی ).
خدامیلغتنامه دهخداخدامی . [ خ ِ ] (اِخ ) ابونصر زهیربن زهیر خدامی نوه ٔ ابونصر زهیربن حسن خدامی است . وی از کتاب تحفة العالم و فرجه المتعلم سیدابوالمعالی محمدبن محمدبن زید بغدادی حدیث میکرد و من (= سمعانی ) آن کتاب را از اول تا آخر بنزد او در میهنه خواندم . وی در میهنه مسکن داشت و مرگش بسال پا
ابوالفتوحلغتنامه دهخداابوالفتوح . [ اَ بُل ْ ف ُ ] (اِخ ) برجوان . یکی از خُدّام و مدبرین امور عزیز نزار صاحب مصر و حاره ٔ برجوان در مصر منسوب بدوست . رجوع به برجوان شود.
خدامیلغتنامه دهخداخدامی . [ خ ِ ] (اِخ ) ابونصر زهیربن حسن بن علی بن محمدبن یحیی بن خدام بن غالب کلانی سرخسی خدامی . وی از خاندان خدام و فقیهی فاضل بود. از ابی طاهر محمدبن عبدالرحمن مخلص و جز او نقل حدیث کرد و از او جماعتی حدیث نقل کردند. مرگ او به چهار صد و پنجاه و اندی اتفاق افتاد. (از انساب
خدامرادلغتنامه دهخداخدامراد. [ خ ُ م ُ ] (ص مرکب ) این کلمه وصف مرکبی بوده بمعنی «خدا مراد داده » و مقصود از آن مرادیست که خداوند داده است ، ولی بعدها به این صورت ترکیبی درآمده و در عداد نامهای مردان قرار گرفته است .
خدامرادخان زندلغتنامه دهخداخدامرادخان زند. [ خ ُ م ُ ن ِ زَ ] (اِخ ) وی یکی از سرداران کریمخان زند است و بزمان او شجاعتهای بسیار کرد و در استقرار حکومت کریمخان بسی شمشیر زد. چون کریمخان در محاصره ٔ ارومیه نشست طایفه ای از ایلات شیطانی که در سرحدروم سکنی داشتند، شروع به آزار مترددین و مسافرین نمودند. وق
خدامشربلغتنامه دهخداخدامشرب . [ خ ُ م َ رَ ] (ص مرکب ) آنکه بر طریقه و مشرب خدای تعالی است . پرهیزگار. خداپرست . دیندار. (آنندراج )(ناظم الاطباء). آنکه راه خدا پوید. آنکه معتقد بخداست . باایمان . در تداول فارسی زبانان «مشرب »، کنایه ازراه و طریقه است و «خدامشرب »؛ وصفی است برای آنکه براه خدا رود
خدامیلغتنامه دهخداخدامی . [ خ ِ ] (اِخ ) ابواسحاق خدامی از اجله ٔ فقیان و اصحاب رای و زاهدان بود و در ربیعالاول سال 321 هَ .ق . درگذشت . (از انساب سمعانی ).
استخداملغتنامه دهخدااستخدام . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خدمت خواستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). اختدام . (منتهی الارب ). خدمت خواستن . خادم خواستن . بچاکری و خادمی گرفتن . برای خدمت خواستن . چاکر داشتن خواستن از کسی یعنی از وی خواستن که چاکر او باشد. || استخدام ، هو ان یذکر لفظ له معنیان فیراد به
اخداملغتنامه دهخدااخدام . [ اِ ] (ع مص ) بچاکری یعنی خادمی دادن کسی را. خادم دادن . خادمی کردن کسی را. (زوزنی ). || کسی را خادم کردن . کسی را فا خادمی کسی کردن . (تاج المصادر بیهقی ). خدمت فرمودن کسی را. بخدمت داشتن .
استخدامدیکشنری عربی به فارسیاستعمال کردن , بکار گماشتن , استخدام کردن , مشغول کردن , بکار گرفتن , شغل
استخدامفرهنگ فارسی عمید۱. کسی را برای خدمت خواستن، در برابر پرداخت حقوق معیّن.۲. گماشته شدن به شغلی.۳. (ادبی) در بدیع، آوردن لفظی که با یک کلمه یک معنی و با کلمۀ دیگر معنی دیگری داشته باشد، مانندِ این شعر: من ایستادهام که کنم جان فدا چو شمع / او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد (حافظ: ۲۹۶).۴. استفاده از: