خدیولغتنامه دهخداخدیو. [ خ ِ ی ْ وْ ] (اِخ ) لقبی است اسماعیل پاشا چهارمین امیر و حاکم از سلسله ٔ خدیوان مصر را.
خدیولغتنامه دهخداخدیو. [ خ ِ / خ َ ی ْ وْ ] (اِ) پادشاه . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرای ناصری ). شاه . ملک . سلطان . (یادداشت بخط مؤلف ). در لغت فرس آمده «خدیو» خداوند بود. و از این جهت گویند کشورخدیو و کیهان خدیو <span class="hl
خذولغتنامه دهخداخذو. [ خ َ ] (ع مص ) آب دهان انداختن . لغتی در خذو. خیو. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به کلمه ٔ خدو شود.
خذولغتنامه دهخداخذو. [ خ َذْوْ ] (ع ص ) سست گردیدن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). سست شدن . || فروتنی کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || آگنده شدن گوشت و پر گردیدن آن . (منتهی الارب ).
خدولغتنامه دهخداخدو. [ خ ُ / خ َ ] (اِ) تف . آب دهن . (از ناظم الاطباء). آب دهن را گویند که از اثر مزه چیزی بهم رسد. (برهان قاطع). آب دهان که بهندی تهوک گویند. (از آنندراج ). خیو.بزاق . بساق . بُصاق . تفو. خیوی . (یادداشت بخط مؤلف ). بفج . (از حاشیه ٔ فرهنگ
خذیولغتنامه دهخداخذیو. [ خ ِی ْوْ ] (اِخ ) از اسامی خدای تعالی . || (اِ) امیر بزرگ . خدیو. (از ناظم الاطباء). رجوع به خدیو در این لغت نامه شود.
خدیوپرستلغتنامه دهخداخدیوپرست . [ خ ِ / خ َ ی ْ وْ پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ خدیو. پرستش کننده ٔ خدیو : بی خردوار اگر شدند ز دست بخروشان کنم خدیوپرست .نظامی .
خدیونشینلغتنامه دهخداخدیونشین . [ خ ِ / خ َ ی ْ وْ ن ِ ] (اِ مرکب ) اقامتگاه خدیو. || حوزه ٔ فرمانروایی خدیو. قلمرو خدیو. || سرزمین یا ناحیتی که حاکم و فرمانروا و اداره کننده ٔ آن خدیو باشد. جایی که توسط خدیوی اداره شده . در سابق مصر خدیونشین عثمانی بوده ، زیرا خ
خدیورلغتنامه دهخداخدیور. [ خ ِ وَ ] (اِ) پادشاه . (برهان قاطع). || وزیر. || خداوندگار. || بزرگ . || یگانه ٔ عصر. (برهان قاطع). || شاهزاده . || شخص مسن محترم . (ناظم الاطباء). کدیور.
خدیوندلغتنامه دهخداخدیوند. [ خ ِ وَ ] (اِ) مالک . خداوند. مولی . (یادداشت بخط مؤلف ). ظاهراً ممال خداوند است : آن نفس حضرت خواجه را بخدیوند کنیزک رسانیدم ، شاد شد و معاملت من قبول کرد. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتاب خانه مؤلف ). خواجه پرسیدند که از کنیزک خبری شد؟
خذیولغتنامه دهخداخذیو. [ خ ِی ْوْ ] (اِخ ) از اسامی خدای تعالی . || (اِ) امیر بزرگ . خدیو. (از ناظم الاطباء). رجوع به خدیو در این لغت نامه شود.
پادشاهفرهنگ فارسی عمید۱. فرمانروای مقتدر و صاحب تاجوتخت؛ سلطان؛ ملک؛ شهریار؛ خدیو؛ خسرو؛ کشورْخدا؛ کیهانخدیو.۲. [قدیمی، مجاز] مسلط.
خدیوپرستلغتنامه دهخداخدیوپرست . [ خ ِ / خ َ ی ْ وْ پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ خدیو. پرستش کننده ٔ خدیو : بی خردوار اگر شدند ز دست بخروشان کنم خدیوپرست .نظامی .
خدیونشینلغتنامه دهخداخدیونشین . [ خ ِ / خ َ ی ْ وْ ن ِ ] (اِ مرکب ) اقامتگاه خدیو. || حوزه ٔ فرمانروایی خدیو. قلمرو خدیو. || سرزمین یا ناحیتی که حاکم و فرمانروا و اداره کننده ٔ آن خدیو باشد. جایی که توسط خدیوی اداره شده . در سابق مصر خدیونشین عثمانی بوده ، زیرا خ
خدیورلغتنامه دهخداخدیور. [ خ ِ وَ ] (اِ) پادشاه . (برهان قاطع). || وزیر. || خداوندگار. || بزرگ . || یگانه ٔ عصر. (برهان قاطع). || شاهزاده . || شخص مسن محترم . (ناظم الاطباء). کدیور.
خدیوندلغتنامه دهخداخدیوند. [ خ ِ وَ ] (اِ) مالک . خداوند. مولی . (یادداشت بخط مؤلف ). ظاهراً ممال خداوند است : آن نفس حضرت خواجه را بخدیوند کنیزک رسانیدم ، شاد شد و معاملت من قبول کرد. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتاب خانه مؤلف ). خواجه پرسیدند که از کنیزک خبری شد؟
خاور خدیولغتنامه دهخداخاور خدیو. [ وَ خ َ ] (اِ مرکب ) پادشاه خاور زمین (آنندراج ). خاور خدای : سپه را بر آراست خاور خدیودر اندیشه زان مردمان چو دیو.نظامی (از آنندراج ).
جهان خدیولغتنامه دهخداجهان خدیو. [ ج َ خ َ وْ ] (اِ مرکب ) شاه جهان . خدیو جهان :خوی خوش من نه خوی دیو است این از کرم جهان خدیو است .نظامی .
راست خدیولغتنامه دهخداراست خدیو. [ خ َ وْ ] (اِخ ) اشاره به باری تعالی است . (آنندراج ) (انجمن آرا). باری تعالی جل شأنه . (ناظم الاطباء). اشاره به باری تعالی است عز شانه . (برهان ).
گیتی خدیولغتنامه دهخداگیتی خدیو. [ خ َ وْ ] (اِ مرکب ) پادشاه گیتی . (از برهان قاطع، ذیل ماده ٔ خدیو) : جهاندار محمود گیتی خدیوکه بسته به شمشیر گیتی ز دیو. فردوسی .|| وزیر گیتی . || خداوندگار. خداوند روزگار. || بزرگ گیتی و جهان . || یگا
گیهان خدیولغتنامه دهخداگیهان خدیو. [ گ َ / گ ِ خ َ وْ ] (اِخ ) خدیو گیهان . خداوند جهان . ایزد تبارک و تعالی : به دارنده یزدان گیهان خدیوکه دورم من از راه و فرمان دیو. فردوسی .همی سر بپیچی به گفتار دیو<b