خر کردنلغتنامه دهخداخر کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خر کردن کسی ؛ با تملق او را فریفتن . (یادداشت بخط مؤلف ).- امثال :خرش کن بارش کن . (از امثال و حکم دهخدا).
خر کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. فریفتن، گولزدن ۲. خام کردن ۳. شیرینزبانی کردن، مداهنه کردن، چاپلوسی کردن، تملق گفتن (بهمنظور سوءاستفاده یا فریفتن)
خراطی کردنلغتنامه دهخداخراطی کردن . [ خ َرْ را ک َ دَ ] (مص مرکب ) در روی چیزی عمل خراطی انجام دادن . در چیزی خراطی اجرا کردن .
خراب کردنلغتنامه دهخداخراب کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ویران کردن . منهدم کردن . از بین بردن : هرگز کسی که خانه ٔ مردم خراب کردآباد بعد از آن نبود خانمان او. سعدی (صاحبیه ).عشقت بنای صبر بکلی خراب کردجورت در امید بیکبار درگرفت
خرابی کردنلغتنامه دهخداخرابی کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ویرانی کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : خرابی کند مرد شمشیرزن نه چندانکه آه دل پیرزن . سعدی (بوستان ). || بی تابی کردن . ناشکیب بودن : دل خرابی میکند
خرام کردنلغتنامه دهخداخرام کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خرامیدن . بناز سوی مقصدی رفتن . به آهستگی بمقصدی روان شدن : فتوی آن شد که شیردل بهرام سوی شیران کندنخست خرام .نظامی .
خرلغتنامه دهخداخر. [ خ َ ] (اِ) حیوانی است که آنرا بعربی حمار اهلی گویند. اگر کسی را عقرب گزیده باشد، باید که به آواز بلند بگوش خر بگوید که مرا عقرب گزیده است و واژگونه بر او سوار شود تا درد زایل گردد و همان جای خر بدرد آید که عقرب آن کس را گزیده است و اگر پوست پیشانی خر را بر کودکی بندند ک
خرلغتنامه دهخداخر. [خ َرر ] (اِ) گل سیاه ته جوی . (فرهنگ سروری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). آژند. گل ته آب . (فرهنگ سروری ). رجوع به ذیل کلمه ٔ خَر شود.
خرلغتنامه دهخداخر. [ خ َرر ] (ع اِ) مرگ . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || شکاف . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || (مص ) درآمدن بر کسی بناگاه از جایی نامعلوم . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد).
خرلغتنامه دهخداخر. [ خ َرر ] (ع مص ) افتادن از بلندی به پستی . || شکافتن آن چیز را. || هجوم آوردن بر کسی از مکان نامعلوم . || مردن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || آوازکردن گربه و ببر. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || افتادن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموا
خرلغتنامه دهخداخر. [ خ ِ ] (اِ) خوشی و سعادت و اقبال و شادمانی و سرور و خرمی و حالت شادمانی بزبان زند و پهلوی . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || گلو. (یادداشت بخط مؤلف ).- بیخ خِرِ کسی را گرفتن ؛ گریبان کسی را گرفتن .(یادداشت بخط مؤلف ).- <span class=
دانش خرلغتنامه دهخدادانش خر. [ ن ِ خ َ ] (نف مرکب ) خریداردانش . خریدار علم . طالب و خواستار علم : محمودهمت آمد، من هندوی ایازش کز دوردولتش بِه ْ دانش خری ندارم .خاقانی .
دخرلغتنامه دهخدادخر. [ دُ ] (ع مص ) خرد گردیدن . || خوار و ذلیل شدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
دستان خرلغتنامه دهخدادستان خر. [ دَ خ َ ] (نف مرکب ) دستان خرنده . گول خور.زودفریب . خریدار فریب و ترفند. ساده و زودباور. که به آسانی نیرنگ کسان خورد و ترفند کسان باور دارد.
دل خرلغتنامه دهخدادل خر. [ دِ خ َ ] (نف مرکب ) دل خرنده . خرنده ٔ دل . خریدار دل . طالب دل : تو دل خر باش تامن جان فروشم تو ساقی باش تا من باده نوشم .نظامی .
حجه خرلغتنامه دهخداحجه خر. [ ح َج ْ ج ِ خ َ ] (نف مرکب ) کسی که برای میت مستطیع وکیل انتخاب کند و حجه فروش را در برابر مزدی بحج فرستد.