خرزهلغتنامه دهخداخرزه . [ خ َ زَ / زِ ] (اِ) آلت تناسل که آن سطبرو دراز و گنده و ناتراشیده باشد. (از برهان قاطع). قضیب . نره . (از ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). شرم مرد. (یادداشت بخط مؤلف ) : زین سان که ... تو میخ
خرجةلغتنامه دهخداخرجة. [ خ َ رَ ج َ ] (اِخ ) نام آبی است و فراءآنرا در «باب خاء» آورده است . (از معجم البلدان ).
خرجةلغتنامه دهخداخرجة. [ خ ُ ج َ ] (ع ص ) بیرون شدکننده بسیار. منه : رجل خرجه ولجة؛ مردی که بیرون شد و آمد کند. (از منتهی الارب ).
خرزةلغتنامه دهخداخرزة. [ خ َ زَ ] (اِخ ) آنرا نام جایگاهی از نواحی نجد و یمامه گفته اند. (از معجم البلدان ).
خرزهرهلغتنامه دهخداخرزهره . [ خ َ زَ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) زهره ٔ خر. زهره ٔ بزرگ باشد. (از برهان قاطع). به این معنی از خر (بزرگ ) + زهره تشکیل شده است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || درختی است که برگ آن ببرگ بید شبیه است لیکن از برگ بید سطبرتر و گنده تر بود
خرزهرهفرهنگ فارسی عمیددرختچهای زینتی، بوتهمانند، و سمّی، با شاخههای باریک، گلهای سرخ، سفید، یا صورتی، و برگهای دراز؛ زقوم؛ جار.
خرزهرهNeriumواژههای مصوب فرهنگستانسردهای از خرزهرهایان درختچهای شیرابهدار با پنج تا هشت گونه که در ناحیۀ مدیترانه و مناطق نیمهگرمسیری آسیا تا ژاپن پراکندهاند، برگهای گیاهان این سرده متقابل یا سهتایی و گلآذین آنها انتهایی با گلهای زیباست
خرزهرهایانApocynaceaeواژههای مصوب فرهنگستانتیرهای از راستۀ گلسپاسیسانان که گیاهانی علفی با شیرابۀ بسیار سمی هستند
خرزه نامهلغتنامه دهخداخرزه نامه . [ خ َ زَ / زِ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) نامه ٔ حاکی از شهوترانی . نامه حاکی از خوشگذرانی : رفیق و مونس من هزلهای طیانست حکایت خوش من خرزه نامه ٔ حکاک .<p class="au
خرزهرهلغتنامه دهخداخرزهره . [ خ َ زَ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) زهره ٔ خر. زهره ٔ بزرگ باشد. (از برهان قاطع). به این معنی از خر (بزرگ ) + زهره تشکیل شده است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || درختی است که برگ آن ببرگ بید شبیه است لیکن از برگ بید سطبرتر و گنده تر بود
خرزه ٔ تأخیذلغتنامه دهخداخرزه ٔ تأخیذ. [ خ َ زَ / زِ ی ِ ت َءْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مهره ٔ افسون . مهره ای که بعقیده ٔ بعضی اگر در دست کسی باشد دیگران را بدان افسون می کند. (یادداشت بخط مؤلف ).
خرزه ٔ سفلیلغتنامه دهخداخرزه ٔ سفلی . [ خ َ زَ / زِ ی ِ س ُلا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مبداء عصب فردی که کشیده میشود بمقعد. (یادداشت بخط مؤلف ).