خرقه سوزلغتنامه دهخداخرقه سوز. [ خ ِ ق َ / ق ِ ] (نف مرکب ) صوفی که از کثرت وجد یا بجهت شکر خرقه سوزاند : گه آسوده در گوشه ای خرقه دوزگه آشفته در مجلسی خرقه سوز.سعدی (بوستان ).
خرقه سوزفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی درویشی که در حال جذبه خرقه را از تن درمیآورد و میسوزاند.۲. (قید) در حال سوزاندن خرقه: ◻︎ گه آسوده در گوشهای خرقهدوز / گه آشفته در مجلسی خرقهسوز (سعدی۱: ۱۰۳).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ َ ق َ ] (ع اِمص ) گولی و نادانی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ َ ق َ ] (ع مص ) گذرانیدن تیر از شکار. || ریزه کاری کردن در انداختن تیر. || به آهستگی تیر انداختن .(از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از منتهی الارب ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ ِ ق َ ] (اِخ ) نام اسب اسودبن قرده و اسب معتب غنویست . (از منتهی الارب ).
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ ِ ق َ ](ع اِ) گله ٔ ملخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). ج ، خِرَق . || جعبه ای که بطانه ٔ آن پوست گوسپند و یا پوست خز و سنجاب باشد. (از ناظم الاطباء). قسمی جامه ٔ زبرین که آستر از پوستهای گرانبها دارد. (یادداشت بخط مؤلف ).- <s
خرقةلغتنامه دهخداخرقة. [ خ ِ ق َ ] (اِخ ) ابن شعاب . نام شاعری است که شعاب مادر وی و پدرش نُباته بوده است . (از منتهی الارب ).
خرقه سوزیلغتنامه دهخداخرقه سوزی . [ خ ِ ق َ / ق ِ ] (حامص مرکب ) عمل سوزاندن خرقه بوسیله ٔ صوفی از جهت کثرت وجد یا بجهت شکر. (یادداشت بخط مؤلف ).
خرقه دوزلغتنامه دهخداخرقه دوز. [ خ ِ ق َ / ق ِ] (نف مرکب ) وصله کننده . (ناظم الاطباء) : گه آسوده در گوشه ای خرقه دوزگه آشفته در مجلسی خرقه سوز. سعدی (بوستان ).|| مفلس . محتاج . درویش . فقیر. (از ناظم
مخرقهلغتنامه دهخدامخرقه . [ م َ رَ ق َ] (ع اِ) دروغ : و پرده از روی کار و مخرقه ٔ او برخاست و رسوا شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 64).ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه بدرقه ٔ رایگان بیطمع و مخرقه . منوچهری .<
خرقهفرهنگ فارسی عمید۱. (تصوف) جبهای که از دست پیر میپوشیدهاند و گاهی از تکههای گوناگون دوخته میشد.۲. [قدیمی] نوعی پوستین بلند.۳. [قدیمی] تکهای از پارچه یا لباس.⟨ خرقه از کسی داشتن: (تصوف) مرید و پیرو کسی بودن و خرقه از او گرفتن: ◻︎ هرجا که سیهگلیم و شوریدهسری است / شاگرد من است و خرقه از
خرقهفرهنگ فارسی معین(خِ قِ) [ ع . خرقة ] (اِ.) 1 - جامه ای که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود. 2 - جبة مخصوص درویشان . 3 - (کن .) جسد، تن . 4 - خال . ج . خَرَق . ؛ ~تهی کردن کنایه از: مردن . ؛ ~درانداختن از خود بیرون شدن ، مجرد شدن .
متخرقهلغتنامه دهخدامتخرقه . [ م ُ ت َ خ َرْ رِ ق َ ] (ع ص ) زهدان نازاینده به سبب دریدن بچه . (منتهی الارب ). زهدان که به واسطه ٔ دریدن بچه نازاینده باشد. (ناظم الاطباء).
مخرقهلغتنامه دهخدامخرقه . [ م َ رَ ق َ] (ع اِ) دروغ : و پرده از روی کار و مخرقه ٔ او برخاست و رسوا شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 64).ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه بدرقه ٔ رایگان بیطمع و مخرقه . منوچهری .<
مخرقهلغتنامه دهخدامخرقه . [ م ُ خ َرْ رَ ق َ ] (ع ص ) دریده .پاره شده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ورنه برو به کون زن خویش پای سای ای حر مادرت به سر خر مخرقه . سوزنی (یادداشت ایضاً).و رجوع به تخریق شود.
فیروزه خرقهلغتنامه دهخدافیروزه خرقه . [ زَ / زِ خ ِ ق َ / ق ِ ] (ص مرکب ) پیروزه خرقه .(فرهنگ فارسی معین ). دارای جامه ٔ کبود : الا ای صوفی فیروزه خرقه به گردش خوش همی گردی به حلقه .<p class="auth
خرقهفرهنگ فارسی عمید۱. (تصوف) جبهای که از دست پیر میپوشیدهاند و گاهی از تکههای گوناگون دوخته میشد.۲. [قدیمی] نوعی پوستین بلند.۳. [قدیمی] تکهای از پارچه یا لباس.⟨ خرقه از کسی داشتن: (تصوف) مرید و پیرو کسی بودن و خرقه از او گرفتن: ◻︎ هرجا که سیهگلیم و شوریدهسری است / شاگرد من است و خرقه از