خروس خوانلغتنامه دهخداخروس خوان . [ خ ُ خوا / خا ] (اِ مرکب ) قبل از سَحَر. پاس اخیر شب . آخر شب . (یادداشت بخط مؤلف ).- خروس خوان اول ؛ گاه اول خواندن خروس پس از نیمه شب . صبح نخستین . (یادداشت بخط مؤلف ).- خروس
خرئوسلغتنامه دهخداخرئوس . [ ] (مص ) خروشیدن . این کلمه اوستایی است و خروش و خروشیدن و خروس از آن . (از فرهنگ ایران باستان ص 316).
خرپوزلغتنامه دهخداخرپوز. [ خ َ ] (اِ) شپره ٔ کلان . خربیواز. رجوع به خربیواز شود : اسبی دارم که نعره واری طی می نکند بیک شبانروزگر بر اثرش پلنگ باشدبیرون نشود ز جا چو خرپوز.نزاری قهستانی .
خروشلغتنامه دهخداخروش . [ خ ُ ] (اِ) بانگ وفریاد بی گریه . (از برهان قاطع) (لغت نامه ٔ اسدی ). غریو. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (صحاح الفرس ). فریاد. نفیر. نعره . غیه . آواز. داد. آوا. (یادداشت بخط مؤلف ). وعی . عائهة. صراخ . (منتهی الارب ) : چند بردارد این هری
خرگوشلغتنامه دهخداخرگوش . [ خ َ ] (اِ مرکب ) جانوریست معروف . گویند ماده ٔ او را مانند زنان حیض آید. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). حیوانی وحشی که گوشهای دراز دارد. (ناظم الاطباء). ابوخداش . ابوخرانق . ابوعروة. ابوبنهان . ارنب . اصمع. حَوْشَب . درماء. درمة. درامة. عجوز. قُفّة. قَ
خرگوشلغتنامه دهخداخرگوش . [ خ َ ] (اِخ ) نام کوچه ای بوده به نیشابور و معرب آن خرجوش است . از آنجاست ابوسعید عبدالملک بن ابی عثمان خرگوشی که از فقیهان معروف بوده است . (قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به عبدالملک «ابوسعید» و «خرجوش » و «خرجوشی » شود.
صبحفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان ع، بامداد، پگاه، سحر، فلق، سحرگاه، بامدادان، آفتابنزده، قبلازظهر، علیالطلوع، اول وقت، بینالطلوعین سپیدهدم، صبحدم شفق طلوع آفتاب، دمادم صبح، وقت سحر خروسخوان، گرگومیش، بوق سگ چاشت، ضحی
خوانلغتنامه دهخداخوان . [ خوا / خا ] (نف مرخم )مخفف خواننده و همواره بصورت مرکب استعمال میشود.- آفرین خوان ؛ آنکه تحسین کند. آنکه آفرین گوید : نظامی چو دولت در ایوان اوشب و روزباد آفرین خوان او.
خروسلغتنامه دهخداخروس . [ خ َ ] (ع ص ) زن دوشیزه در اول حمل . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || زن نفساءکه ازبهر وی طعام خرسه سازند. || زن کم شیر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خروسلغتنامه دهخداخروس . [ خ ُ ] (اِ) خیزآب . (یادداشت بخط مؤلف ). کوهه .موج آب . || هیکلی است شبیه خروس که از کاغذ می سازند. (یادداشت بخط مؤلف ). || قسمی ظرف شراب . پیاله . (یادداشت بخط مؤلف ) : می ز خروس ده منی همچو پر تذرو ده هین که خروس صبح خوان بار دگر ف
خروسلغتنامه دهخداخروس . [ خ ُ ] (اِ) دیک . نر از ماکیان و مرغ خانگی . (ناظم الاطباء). نرمرغ . مرغ نر. نرینه ٔ مرغ خانگی . خروچ . خروه . خرو. خره . گال . رنگین تاج . خروش . ابوحماد. برائلی . (یادداشت بخط مؤلف ). ابوالیقظان . ابوالنبهان . ابوسلیمان . ابوبرائل . ابوحسان . ابوحماد. ابوعقبة. ابوع
خروسلغتنامه دهخداخروس . [ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ خَرس و خِرس . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
دل خروسلغتنامه دهخدادل خروس . [ دِ ل ِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قسمی انگور سرخ که به خوبی «صاحبی » نیست . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دنب خروسلغتنامه دهخدادنب خروس . [ دُم ْ ب ِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دم خروس . || کنایه از جماعتی که بی خبر و ناگاه درآیند و بر سرپرخاش باشند مانند برآمدن خروسان به سوی ماکیان با دم افشانده که خودبخود نیز جنگ کنند و به یکدیگر حمله آورند. (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). ||
تاج خروسلغتنامه دهخداتاج خروس . [ ج ِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تکه ٔ گوشت سرخی که روی سر خروس است . (فرهنگ نظام ). پاره ای گوشت سرخ ، برهنه از پر که بر سر خروس است . گوشت پاره ٔ سرخ و مضرس که بر فرق خروس برآمده است . خوچ . خوچه . خودخروج . خود خرده . (برهان ):عرف . تاج خروس . معرفه ؛ تا
تاج خروسلغتنامه دهخداتاج خروس . [ خ ُ ] (اِ مرکب ) گلی است که برگهای کلفت و قرمز مثل تاج ِ خروس دارد و نام دیگرش بستان افروز و عبهر است . (فرهنگ نظام ). گلی است سرخ رنگ که در دیارما [ هند ] آنرا کلفه گویند. (غیاث اللغات ). گل یوسف ؛ گل بستان افروز را گویند که گل تاج خروس باشد و بعضی گل زرد را گفت
خون خروسلغتنامه دهخداخون خروس . [ ن ِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شراب سرخ . کنایه از شراب لعلی . (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از آنندراج ).