خروش آمدنلغتنامه دهخداخروش آمدن . [ خ ُ م َ دَ ] (مص مرکب ) خروش برخاستن . فریاد بلند شدن . فریاد به گوش رسیدن : از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آوازدلها بجوش آمدی . فردوسی .حصاری شدند آن سپه در یمن خروش آمد از کودک و مرد و زن .
گروهپردازchorus 2واژههای مصوب فرهنگستاننوعی واحد پردازش نشانک/ سیگنال در موسیقی الکترونیکی که تکخوانی یا تکنوازی را به همخوانی یا گروهنوازی تبدیل میکند
همسُرایان دوگروهیdouble chorusواژههای مصوب فرهنگستانهمسُرایانی که در دو گروه، به تناوب یا همزمان ، قطعهای واحد را با یکدیگر اجرا میکنند
همسُراییchorus 4واژههای مصوب فرهنگستانقطعهای برای گروه همسُرایان که اغلب پویهای از یک اثر بزرگ است
برگردان 1chorus 1, refrain, burdenواژههای مصوب فرهنگستانقسمتی از متن یا موسیقی که در یک قطعۀ چندبندی بعد از هر بند تکرار میشود
همسُرایانchorus 3, choir 2واژههای مصوب فرهنگستانگروه خوانندگانی که آثار آوازی را بهصورت دستهجمعی اجرا میکنند
غلیانفرهنگ فارسی عمید۱. جوشیدن آب یا چیز دیگر.۲. جوشیدن مایع در دیگ.۳. [مجاز] به جوشوخروش آمدن؛ به هیجان آمدن.۴. [مجاز] جوشوخروش؛ هیجان.
بشور آمدنلغتنامه دهخدابشورآمدن . [ ب ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) متغیر شدن . منقلب شدن . بهیجان آمدن . بجوش و خروش آمدن : سبک مغزان بشور آیند از هر حرف بیمغزی بفریاد آورد اندک نسیمی نیستانی را.صائب .
خروشلغتنامه دهخداخروش . [ خ ُ ] (اِ) بانگ وفریاد بی گریه . (از برهان قاطع) (لغت نامه ٔ اسدی ). غریو. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (صحاح الفرس ). فریاد. نفیر. نعره . غیه . آواز. داد. آوا. (یادداشت بخط مؤلف ). وعی . عائهة. صراخ . (منتهی الارب ) : چند بردارد این هری
خروشلغتنامه دهخداخروش . [ خ ُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان امجر بخش جبال بارز شهرستان جیرفت ، واقع در 62هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 6هزارگزی جنوب راه مالرو مسکون به کروک . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="l
خراش و خروشلغتنامه دهخداخراش و خروش . [ خ َ ش ُ خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )داد و فریاد. قال و مقال . جار و جنجال : ناسور... سرخر خمخانه جوش کرداز درد... چو خرس خراش و خروش کرد.سوزنی .
خروشلغتنامه دهخداخروش . [ خ ُ ] (اِ) بانگ وفریاد بی گریه . (از برهان قاطع) (لغت نامه ٔ اسدی ). غریو. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (صحاح الفرس ). فریاد. نفیر. نعره . غیه . آواز. داد. آوا. (یادداشت بخط مؤلف ). وعی . عائهة. صراخ . (منتهی الارب ) : چند بردارد این هری
جوش و خروشلغتنامه دهخداجوش و خروش . [ ش ُ خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِمرکب ) داد و فریاد و هیاهو برای پیشرفت امری . || غلیان و صدایی که از آن برخیزد : خمها همه در جوش و خروشند ز مستی وآن می که در آنجاست حقیقت نه مجاز است .حافظ.
خروشلغتنامه دهخداخروش . [ خ ُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان امجر بخش جبال بارز شهرستان جیرفت ، واقع در 62هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 6هزارگزی جنوب راه مالرو مسکون به کروک . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="l