خرقیلغتنامه دهخداخرقی . [ خ َ رَ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲ خرقی مروزی ، مکنی به ابومذعور.از راویان بوده و از اسحاق بن منصور و علی بن محمد و علی بن حزم و جز آنها حدیث کرد. (از انساب سمعانی ).
خرقیلغتنامه دهخداخرقی . [ خ َ ](اِ) غله ای شبیه به کرسنه که مردم کرمان و یزد آنرامی پزند و می خورند و از آن نیز نان می سازند. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). مشنگ . (بحر الجواهر). خُلَّر.
خرقیلغتنامه دهخداخرقی . [ خ َ رَ ] (اِخ ) اسحاق بن لیث خرقی ، ساکن قریه ٔ خرق بود و پسرش از او حدیث کرد. (از انساب سمعانی ).
خرقیلغتنامه دهخداخرقی . [ خ َ رَ ] (اِخ ) زهیربن محمد ابوالمنذر التمیمی عنبری خراسانی مروزی خرقی که او را هروی و نیشابوری هم ذکر کرده اند، از دهکده ٔ خرق بود و درمکه و شام سکونت گزید. او از یحیی بن سعید انصاری و ابومحمد عبداﷲبن محمدبن عمروبن حزم و زیدبن اسلم و عبداﷲبن محمدبن عقیل و هشام بن غز
خرقیلغتنامه دهخداخرقی . [ خ َ رَ ] (اِخ ) عبدالرحمن محمدبن قطن خرقی ، مکنی به ابومحمد. مردی از عالمان زبان عرب بود و مسائل فقه مالک نیکو میدانست . ابوزرعة مسیحی او را از خرق ذکر کرده است . (از انساب سمعانی ).