خریدلغتنامه دهخداخرید. [ خ َ ] (ع ص ) زن دوشیزه . || مرد نارسیده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || زن نیک شرمگین خاموش باش سست آواز که همیشه پنهان ماند. (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (از اقرب الموارد). ج ، خُرُد، خُرَّد.- صوت خرید</sp
خریدلغتنامه دهخداخرید. [ خ َ ] (مص مرخم ، اِمص ) مقابل فروش . شری . شراء. ابتیاع . عمل خریدن . بیع. (یادداشت بخط مؤلف ) : پر از خورد و داد و خرید و فروخت تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت . فردوسی .- ارزان خرید
خرت خرتلغتنامه دهخداخرت خرت . [ خ ِ خ ِ ] (اِ صوت ) صوت ، و حکایت از صوت مته ای که چوبی را سوراخ میکند و یا چرخ خیاطی و امثال آن که بصدا درمی آید. بیشتر کسی این را میگوید که بخوابست وبر اثر صداهای فوق از خواب بازماند و بصورت اعتراض میگوید: آنقدر خرت خرت شد که من از خواب بیدار شدم .
خریدارلغتنامه دهخداخریدار. [ خ َ ] (نف ) خریدکننده . مشتری . (ناظم الاطباء). خَرَندَه ، بایع، بَیِّع. (یادداشت بخط مؤلف ) : ای خریدار من ترا بدو چیز. رودکی .ز هر سو فراوان خریدار خاست بدان کلبه بر تیزبازار خاست . <p class="autho
خریدارجویلغتنامه دهخداخریدارجوی . [ خ َ ] (نف مرکب ) فروشنده . طالب خریدار. خریداریاب . خریدارطلب : هم از گوهر و رنگ و روی فروشنده ام هم خریدارجوی . فردوسی .فروشنده ام هم خریدارجوی فزاید مرا نزد کرم آبروی .فردو
خریدارگیرلغتنامه دهخداخریدارگیر. [ خ َ ] (نف مرکب ) کنایه از چیزی است که آن را رواجی باشد و زود فروخته شود و آن را به عربی نافقه خوانند و نقیض آن را کاسره گویند. (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). رائج . مطلوب خریدار. مشتری پسند. (یادداشت بخط مؤلف ) <span class="
خریداریلغتنامه دهخداخریداری . [ خ َ ] (حامص ) عمل خریدار. (یادداشت بخط مؤلف ). ابتیاع . (ناظم الاطباء).- به چشم خریداری در چیزی نگریستن ؛ با نهایت دقت در چیزی نظر انداختن ، بدقت در چیزی توجه کردن .- بی خریداری ؛ بازار نداشتن . کساد <span
خریدگرلغتنامه دهخداخریدگر. [ خ َ گ َ ] (ص مرکب ) خریدار. (یادداشت بخط مؤلف ): الشور؛ انگبین رفتن و عرضه کردن ستور بر خریدگر. (تاج المصادر بیهقی ).
buysدیکشنری انگلیسی به فارسیخرید می کند، خرید، خریداری، ابتیاع، خریدن، خرید کردن، خریداری کردن، تطمیع کردن
خریدارلغتنامه دهخداخریدار. [ خ َ ] (نف ) خریدکننده . مشتری . (ناظم الاطباء). خَرَندَه ، بایع، بَیِّع. (یادداشت بخط مؤلف ) : ای خریدار من ترا بدو چیز. رودکی .ز هر سو فراوان خریدار خاست بدان کلبه بر تیزبازار خاست . <p class="autho
خرید و فروختلغتنامه دهخداخرید و فروخت . [ خ َ دُ ف ُ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) داد و ستد. خرید و فروش . (یادداشت بخط مؤلف ) : همی بود چندی خرید و فروخت بیابان ز لشکر همی برفروخت . فردوسی .و در خرید و فروخت جلد باش . (قابوسنامه ).بسو
خرید و فروش کردنلغتنامه دهخداخرید و فروش کردن . [ خ َ دُ ف ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تجارت کردن . بازرگانی کردن . سوداگری کردن . (یادداشت به خط مؤلف ).
خرید و فروشلغتنامه دهخداخرید و فروش . [ خ َ دُ ف ُ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) مبایعه . سودا. معامله . تجارت . داد و ستد. بیع و شری . بده و بستان . سودا. (یادداشت بخط مؤلف ) : مکدر مشو می ز زر بهتر است خرید و فروشت بهم درخور است .ملافوقی یزدی (ا
خریدار داشتنلغتنامه دهخداخریدار داشتن . [ خ َ ت َ ] (مص مرکب ) بازار داشتن . واجد خریدار بودن . گرم بازار داشتن . || طالب داشتن . موافق داشتن .
درم خریدلغتنامه دهخدادرم خرید. [ دِ رَ خ َ ] (ن مف مرکب ) درم خریده . که با درم او را خریده باشند. بنده . (شرفنامه ٔ منیری ). مملوک . زرخرید. عبد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : می آرد شرف مردمی پدیدآزاده نژاد از درم خرید.رودکی .خاقانی آن اوس
پیش خریدلغتنامه دهخداپیش خرید. [ خ َ ] (مص مرکب مرخم ، اِ مص مرکب ) پیش خریدن . خریداری کردن قبل از وقت . هر چیز که پیشکی خرند یعنی وجه آنرا از پیش دهند. بیع سلم . خریدی پیش از تغییر قیمت : هرچه بینی همگی پیش خرید عدم است در قفای همه تحصیل نکوحالی کن .<p class=
خوش خریدلغتنامه دهخداخوش خرید. [ خوَش ْ / خُش ْ خ َ ] (ص مرکب ) نقدمعامله کن . نسیه نخر. که دستادست خرد. (از ناظم الاطباء).
زرخریدلغتنامه دهخدازرخرید. [ زَ خ َ ] (ن مف مرکب ) غلام و کنیزک که خریده شده باشد. (آنندراج ). هر چیز که شخص خریده باشد مانند غلام و داده . (ناظم الاطباء). درم خرید. درم خریده . مملوک . عبد. بنده . غلام زرخرید. بنده ٔزرخرید. کنیز زرخرید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سرخریدلغتنامه دهخداسرخرید. [ س َ خ َ ] (اِ مرکب ) فدیه . فداء. سربها. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.