خزيدیکشنری عربی به فارسیرسوايي , خفت , تنگ , فضاحت , سيه رويي , خفت اوردن بر , بي ابرويي , شرم , خجلت , شرمساري , ازرم , ننگ , عار , شرمنده کردن , خجالت دادن , ننگين کردن
خجچلغتنامه دهخداخجچ . [ خ َ / خ ُ ج َ ] (اِ) ورم و آماسی را گویند که در گلو بهم رسد. خجش . (از برهان قاطع).
خجیلغتنامه دهخداخجی . [ خ َ جا ] (ع مص ) شرمگین گشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). استحیاء. (متن اللغة) (اقرب الموارد). || خَجْی ؛ خاک برانگیختن در رفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغة).
خجیلغتنامه دهخداخجی . [ خ َ جا ] (ع اِ) ج ِ خجاة. منه : ما هو الا خجاة من الخجی ؛ نیست او مگر پلید و ناکس . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
خیزیلغتنامه دهخداخیزی . (اِ) رواق . طاق : بباغ تا گلها سر ز کنگره برزدز رشک خیزی خیزان همی شود صحرا . منجیک .روزیش خطر کردم و نانش بشکستم بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی . مشفقی بلخی .|| خدو. خیو.
خزیلغتنامه دهخداخزی . [ خ َ زا ] (ع مص ) خوار گردیدن ، خِزی . (منتهی الارب ). || رسوا شدن . (ازمنتهی الارب ) (از تاج العروس ). (از اقرب الموارد).
خزیمةلغتنامه دهخداخزیمة. [ خ ُ زَم َ ] (اِخ ) ابن ثابت الانصاری ملقب به ذوالشهادتین . از کبار صحابی بوده است . رجوع به ذوالشهادتین شود.
خزیمیلغتنامه دهخداخزیمی . [ خ ُ زَ می ی ] (ص نسبی ) منسوب است به ابوبکر محمدبن اسحاق بن خزیمه . (از انساب سمعانی ).
خزیمیةلغتنامه دهخداخزیمیة. [ خ ُ زَ می ی َ ] (اِخ ) نام منزلی است از منازل حاج بعد از ثعلبیه . (از معجم البلدان یاقوت ).
خزینلغتنامه دهخداخزین . [ خ َ ] (ع ص ) گوشت بوی گرفته و متغیر شده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خزیمةلغتنامه دهخداخزیمة. [ خ ُ زَ م َ ] (اِخ ) ابن مالک . از ملوک عرب بنی لحمه بود و او را «ابرص » و «رضاح » نیز گویند. (حبیب السیر چ 1 ص 89).