خزیلغتنامه دهخداخزی . [ خ َ زا ] (ع مص ) خوار گردیدن ، خِزی . (منتهی الارب ). || رسوا شدن . (ازمنتهی الارب ) (از تاج العروس ). (از اقرب الموارد).
خزیلغتنامه دهخداخزی . [ خ َزْی ْ ] (ع ص ) رسوا. (از غیاث اللغات ) : سخن حجت بر وجه ملامت مشنوتا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم .ناصرخسرو.
خزیلغتنامه دهخداخزی . [ خ َزْی ْ ] (ع مص ) غلبه کردن بر کسی در خواری . یقال : خازانی فلان مخازاة فخزیته . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خزیلغتنامه دهخداخزی . [ خ ِزْی ْ ] (ع اِمص ) خواری . (از منتهی الارب ). || رسوائی . (منتهی الارب ) : ملک قدیم و دودمان کریم آل سامان بر باد داد و بدنامی اندوخت که تا ابد عار آن کار و خزی آن حرکت بر روی روزگار باقی خواهد بود. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
خزیلغتنامه دهخداخزی . [ خ ِزْی ْ ] (ع مص ) در بلا و شهرت افتاده و ذلیل و خوار گردیدن . (از منتهی الارب ). خوار شدن . (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خَزی ̍ رجوع به خَزی ̍ شود. || رسوا شدن . خَزی ̍. (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). (از اقرب الموارد). || شرم داشتن . (منتهی
خجچلغتنامه دهخداخجچ . [ خ َ / خ ُ ج َ ] (اِ) ورم و آماسی را گویند که در گلو بهم رسد. خجش . (از برهان قاطع).
خجیلغتنامه دهخداخجی . [ خ َ جا ] (ع مص ) شرمگین گشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). استحیاء. (متن اللغة) (اقرب الموارد). || خَجْی ؛ خاک برانگیختن در رفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغة).
خجیلغتنامه دهخداخجی . [ خ َ جا ] (ع اِ) ج ِ خجاة. منه : ما هو الا خجاة من الخجی ؛ نیست او مگر پلید و ناکس . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
خیزیلغتنامه دهخداخیزی . (اِ) رواق . طاق : بباغ تا گلها سر ز کنگره برزدز رشک خیزی خیزان همی شود صحرا . منجیک .روزیش خطر کردم و نانش بشکستم بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی . مشفقی بلخی .|| خدو. خیو.
خزییلغتنامه دهخداخزیی . [ خ َزْ یا ] (ع ص ) مؤنث خزیان و آن زن شرمنده و شرمگین است . (از ناظم الاطباء). خَزْیا.
خزیمةلغتنامه دهخداخزیمة. [ خ ُ زَم َ ] (اِخ ) ابن ثابت الانصاری ملقب به ذوالشهادتین . از کبار صحابی بوده است . رجوع به ذوالشهادتین شود.
خزیمیلغتنامه دهخداخزیمی . [ خ ُ زَ می ی ] (ص نسبی ) منسوب است به ابوبکر محمدبن اسحاق بن خزیمه . (از انساب سمعانی ).
خزیمیةلغتنامه دهخداخزیمیة. [ خ ُ زَ می ی َ ] (اِخ ) نام منزلی است از منازل حاج بعد از ثعلبیه . (از معجم البلدان یاقوت ).
خزینلغتنامه دهخداخزین . [ خ َ ] (ع ص ) گوشت بوی گرفته و متغیر شده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خزیمةلغتنامه دهخداخزیمة. [ خ ُ زَ م َ ] (اِخ ) ابن مالک . از ملوک عرب بنی لحمه بود و او را «ابرص » و «رضاح » نیز گویند. (حبیب السیر چ 1 ص 89).
خزیمةلغتنامه دهخداخزیمة. [ خ ُ زَم َ ] (اِخ ) ابن ثابت الانصاری ملقب به ذوالشهادتین . از کبار صحابی بوده است . رجوع به ذوالشهادتین شود.
خزیمیلغتنامه دهخداخزیمی . [ خ ُ زَ می ی ] (ص نسبی ) منسوب است به ابوبکر محمدبن اسحاق بن خزیمه . (از انساب سمعانی ).
خزیمیةلغتنامه دهخداخزیمیة. [ خ ُ زَ می ی َ ] (اِخ ) نام منزلی است از منازل حاج بعد از ثعلبیه . (از معجم البلدان یاقوت ).
خزینلغتنامه دهخداخزین . [ خ َ ] (ع ص ) گوشت بوی گرفته و متغیر شده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خزیمةلغتنامه دهخداخزیمة. [ خ ُ زَ م َ ] (اِخ ) ابن مالک . از ملوک عرب بنی لحمه بود و او را «ابرص » و «رضاح » نیز گویند. (حبیب السیر چ 1 ص 89).
مخزیلغتنامه دهخدامخزی . [ م ُ ] (ع ص ) رسواکننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی و یا چیزی که شرم و یا رسوائی می آورد. (ناظم الاطباء). || ذلیل و خوارکننده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || اندوه آورنده . || هلاک کننده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جان
اخزیلغتنامه دهخدااخزی . [ اَ زا ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از خزی . رسواتر.- امثال : اخزی من ذات النحیین . رجوع به اشغل من ذات النحیین شود. (مجمع الامثال میدانی ).|| رسواکننده تر. خوارکننده تر : فارسلنا علیهم ری
طبرخزیلغتنامه دهخداطبرخزی . [ طَ ب َ خ َ ] (ص نسبی ) نسبتی است به طبرستان و خوارزم . سمعانی گوید: ابوبکر (محمدبن عباس خوارزمی ) شاعر معروف بدین نسبت اختصاص یافته است ، زیرا پدرش طبری و مادرش خوارزمی بوده است ، و از طبری و خوارزمی ، اختصاراً نسبت مرکبی استعمال و طبرخزی گفته اند و او نیز بدین نسب