خش خشلغتنامه دهخداخش خش . [ خ ِ خ ِ] (اِ صوت ) حکایت صوت جامه ٔ آهاردار گاه رفتن یا جنبیدن صاحب آن و امثال آن . بانگ جامه ٔ نو و بانگ کاغذو جز آن . خشت خشت . (یادداشت بخط مؤلف ) : از آنسو خشخش مخفی ازینسو شق شق مدفون شنو این رمز از قاری سؤال است آن جواب است ای
خشم خوردنلغتنامه دهخداخشم خوردن . [ خ َ / خ ِخوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) غیظ خود را فروبردن . کظم غیظ کردن . عصبانیت خود را فرونشاندن : از راستی تو خشم خوری دانم بر بام چشم سخت بود آژخ .<p clas
خشککن خورشیدیsolar dryerواژههای مصوب فرهنگستانخشککنی که در آن منبع انرژی برای خشک کردن مواد غذایی خورشید است، بهصورتیکه معمولاً هوای گرمشده توسط نور خورشید در عملیات خشک کردن مورد استفاده قرار میگیرد
خوشخورلغتنامه دهخداخوشخور. [ خوَش ْ / خُش ْ خوَر / خُرْ ] (نف مرکب ) پرخور. آنکه غذا زیاد خورد. || آنکه غذا رابه نکوئی خورد. آنکه بهر طعامی سازد. || (ن مف مرکب ) بامزه . خوشمزه . خوش خوراک . لذیذ. || خوش خور؛ (فعل امر) در معنی
خوش خوردنلغتنامه دهخداخوش خوردن . [ خوَش ْ / خُش ْ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) لذاذ. لذاذت . (تاج المصادر بیهقی ). || خوب خوردن . کنایه از در رفاه زیستن . در نعمت و خصب روزگار گذاشتن . عشرت کردن . در لذات عمر گذراندن <span class=
خشلغتنامه دهخداخش . [ خ َ ] (اِ) مادرزن . (برهان قاطع). || مادرشوهر. (برهان قاطع). خَشامَن . || دو تند و تیز. (از برهان قاطع) : در راه مدح ذاتت کلکم ببین که دایم از پای فرق سازددر وقت رفتن خش . شمس فخری . || بیخ . بغل . ابط. (بره
خشلغتنامه دهخداخش . [ خ َش ش ] (ع ص ، اِ) چیزی درشت و سیاه . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خاش ّ. || شتر چوب در بینی کرده . ج ، خاش ّ. || شکاف در چیزی . ج ، خاش ّ. || باران اندک . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). ج ، خاش ّ.
خشلغتنامه دهخداخش . [ خ َش ش ] (ع مص ) درآمدن در چیزی . || دشمن داشتن کسی را و ملامت کردن او را پنهان . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || چوب در بینی شتر کردن تا مهاربر آن کشیده شود. || باران اندک آوردن ابر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان ال
خشلغتنامه دهخداخش . [ خ ُ ] (اِ) مادرزن . (برهان قاطع). خَشامَن . رجوع به خشامن شود : تازیانه دوتا چو ... خسرموش اندرشکسته چون ... خش . منجیک .دست خوش زمانه برکنده و شخوده روی از طپانچه زن ریش از کشیدن خش . <p class="auth
راست بخشلغتنامه دهخداراست بخش . [ ب َ ] (نف مرکب ) مقسط. (مهذب الاسماء). بخش کننده بقسط و عدل . بخش کننده بتساوی و استواء.
دخشلغتنامه دهخدادخش . [ دَ ] (اِ) ابتدا کردن کار باشد. گویند دخش بتو است ؛ یعنی نخستین معامله با تست . (فرهنگ اسدی ). آغاز و ابتدا بود. (جهانگیری ) (آنندراج ) (از انجمن آرا). آغاز کار. (شرفنامه ٔ منیری ). ابتدا و آغاز کار و معامله با کسی باشد. (برهان ). ابتدا کردن بود. (اوبهی ) (حاشیه ٔ فرهن
دخشلغتنامه دهخدادخش . [ دَ خ َ ] (ع مص ) آگنده گوشت شدن . (از اقرب الموارد). سطبر و درشت شدن . پرگوشت شدن . (آنندراج ).
دخشلغتنامه دهخدادخش . [ دُخ ْ خ َ ] (ع اِ) نوعی از ماهی بگفته ٔ ابن سیده ، یا همان «دخس » است . (منتهی الارب ).