خشتهلغتنامه دهخداخشته . [ خ َ ت َ / ت ِ ] (ص ) مفلس و بی برگ و نوا باشد. (صحاح الفرس ) (شرفنامه ٔ منیری ) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج )(از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) : معذور کن ای شیخ که گستاخی کردم زیرا که غریبم
خشتهلغتنامه دهخداخشته . [ خ ُ ت َ / ت ِ ] (ص ) عاریت . امانت گرفته شده ازکس دیگر در لهجه ٔ قزوینی ها. (یادداشت بخط مؤلف ).
خشتهفرهنگ فارسی عمیدمفلس؛ بینوا؛ بیچیز؛ تهیدست: ◻︎ معذور کن ای شیخ که گستاخی کردم / زیرا که غریبم من و مجروحم و خشته (ابوالعباس ربنجنی: شاعران بیدیوان: ۱۳۶).
خشتهbriquetteواژههای مصوب فرهنگستاننرمه یا قطعات کوچک مواد که با چسب یا بدون آن بهوسیلۀ دستگاههای پرس شکل داده شود
پیخستهلغتنامه دهخداپیخسته . [ پ َ / پ ِ خ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نعت مفعولی از پیخستن . لگدمال شده . پاسپرشده . پی سپرده . لگدکوب . پامال . پایمال . خسته شده به پی . پای خست . پای کوب شده . زیر لگد مضمحل گردیده . در زیر پای
خستهلغتنامه دهخداخسته . [ خ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) استخوان خرماو شفتالو و زردآلو و امثال آن . (برهان قاطع). هسته . (از ناظم الاطباء). عَجَم . تکس . تکسک . تخم . حب . نواة. (یادداشت بخط مؤلف ). خذف ؛ سنگریزه و خسته ٔ خرما و مانند آن انداختن به انگشتان یا به چوبی
خستهلغتنامه دهخداخسته . [ خ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) بنوره دیوار و پی آن باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
خشتچهلغتنامه دهخداخشتچه . [ خ ِ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) خشت کوچک . خشتک . || پارچه ٔ چهارگوشه ای که در زیر بغل جامه دوزند. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || سونچه . سوژه ٔ پیراهن و جبه . (از فرهنگ اسدی نخجوانی ). بغلک . (یادداشت بخط مؤلف )
پودر فشردهcompacted powderواژههای مصوب فرهنگستانپودری که برای تولید قطعۀ فشردهشده یا خشته، فشرده شده است
چرخشتهلغتنامه دهخداچرخشته . [ چ َ خ ُ / خ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) دستگاهی شبیه منگنه از چوب ، که میوه هایی از قبیل انگور و غیره را میفشرد و آب آنها را میگیرد. (شعوری ج 1 ص <span class="hl" dir="ltr"
لاخشتهلغتنامه دهخدالاخشته . [ خ ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) نوعی از آش آرد باشد. گویند آش تتماج است . (برهان ). لاکشته و هی معرّبة. (مهذب الاسماء). تتماج . (دهار) (بحرالجواهر). لاکچه . لاکشه . (بحرالجواهر). صاحب آنندراج گوید: نوعی از آش آرد باشد و بعضی گویند آش تتماج اس
فرخشتهلغتنامه دهخدافرخشته . [ ف َ خ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) نانی باشد کوچک که از خمیر سازند و درون آن را از مغز بادام و پسته و لوزینه های دیگر پر کنند و بر روی تابه پزند و شیره ٔ قند بر آن ریزند و بخورند و آن را به عربی قطائف خوانند. (برهان ). به این معنی فرخشه صحیح