خشینلغتنامه دهخداخشین . [ خ َ ] (اِ) هر چیز سیاه رنگ تیره که در آن سپیدی باشد مانند کوه برفدار. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). رجوع به خشینه شود. || بازی را گویند که پشت آن کبود و تیره و چشمهایش سیاه رنگ بود و بعد از تولک اول چشمش سرخ گردد و به ترکی آن را
خشینلغتنامه دهخداخشین . [ خ ُ ش َ ] (اِخ ) نام ولایتی است از ماوراءالنهر. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
خشینفرهنگ فارسی عمید۱. = خشینه۲. (اسم) نوعی باز با چشمهای سیاه و پرهای کبود در پشت.۳. ویژگی این نوع باز: باز خشین.
خشنلغتنامه دهخداخشن . [ خ َ ش َ ] (اِ) گیاهی باشد که از آن جامه بافند و فقیران و درویشان پوشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری ). || جامه ٔ ساخته شده از خشن : برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشداین خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری . <p class="auth
خشنلغتنامه دهخداخشن . [ خ َ ش ِ ] (ع ص ) درشت از هر چیز. (قاموس اللغه ). مقابل لین . صلب . زبر. زمخت . ناهموار. ناخوار. ناهنجار. (یادداشت بخط مؤلف ). درشت غیر املس از هرچیزی . (از منتهی الارب ). ج ، خِشان . || یکی از پانزده وجعی که صاحب نام اند: دردی است که با او درشتی و زبری در عضو باشد. (
خشنلغتنامه دهخداخشن . [ خ َ ش ِ ](اِ) مخفف خشین و آن بازیی باشد نه سفید و نه سیاه .(از برهان قاطع). خشین . خشنسار. (حاشیه ٔ برهان قاطع). در لغت نامه ٔ فرس ص 124 بنا بر قول حاشیه ٔ برهان قاطع آمده : خشن سپید بود و همین است در صحاح الفرس .
خصنلغتنامه دهخداخصن . [ خ ُ ص ُ ] (ع اِ) ج ِ خصین . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خصین در این لغت نامه شود.
خشینانیلغتنامه دهخداخشینانی . [ خ َ ] (ص نسبی ) منسوب به خشینان که محله ای معروف است در اصفهان . (از انساب سمعانی ).
خشینهلغتنامه دهخداخشینه . [ خ َ ن َ / ن ِ ] (اِ) هر چیز سیاه رنگ مایل بکبودی .(از برهان قاطع). چرمه رنگ (نسخه ای از اسدی )، رنگی بود میان کبود و سیاهی (نسخه ای از اسدی ) : کوهسار خشینه را به بهارکه فرستد لباس حورالعین . <p c
ذوالرأسینلغتنامه دهخداذوالرأسین . [ ذُرْ رَءْ س َ ] (ع ص مرکب ) خداوند دو سر. دوسَرَه . || (اِخ ) لقب خشین ابن لای بن عصیم . رجوع به خشین شود. || لقب امیةبن جشم بن کنانة.
اخشنلغتنامه دهخدااخشن .[ اَ ش َ ] (اِخ ) اَخْشَن و خُشَیْن دو کوهند در بادیةالعرب و یکی کوچکتر از دیگریست . (معجم البلدان ).
خشنلغتنامه دهخداخشن . [ خ َ ش ِ ](اِ) مخفف خشین و آن بازیی باشد نه سفید و نه سیاه .(از برهان قاطع). خشین . خشنسار. (حاشیه ٔ برهان قاطع). در لغت نامه ٔ فرس ص 124 بنا بر قول حاشیه ٔ برهان قاطع آمده : خشن سپید بود و همین است در صحاح الفرس .
پندفرهنگ فارسی عمید= زغن: ◻︎ تا نبوَد چون همای فرخ کرگس / همچو نباشد به شبه باز خشین پند (فرخی: ۴۵۲).
خنفشارلغتنامه دهخداخنفشار. [ خ َ ف َ ] (اِ) نوعی بزرگ از اردک . (ناظم الاطباء). خشنسار. خشین سار. خشیشار. خشتنسار. (یادداشت بخط مؤلف ).
خشین دیزهلغتنامه دهخداخشین دیزه . [ خ َ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء نسف [ نخشب ]و نسبت بدان خشین دیزی است . (یادداشت بخط مؤلف ).
خشین بازلغتنامه دهخداخشین باز. [ خ َ ] (اِ مرکب ) خشین سار. (یادداشت بخط مؤلف ). و رجوع به خشین سار شود.
خشین بندلغتنامه دهخداخشین بند. [ خ َ ب َ ] (اِ مرکب ) خشین پند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361). رجوع به خشین پند شود.
خشین پندلغتنامه دهخداخشین پند. [ خ َ پ َ ] (اِ) غلیواژ. زغن . گوشت ربا. اخاد. خاد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : تا نبود چون همای فرخ کرکس همچو نباشد قرین باز خشین پند. فرخی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).مرحوم دهخدا در این بیت می
خشین سارلغتنامه دهخداخشین سار. [ خ َ ] (اِ مرکب ) نوعی از مرغابی باشد که پشت او سیاه رنگ و بر میان سر خال سپیدی دارد و او را خشین سار به جهت آن گویند که بباز سیاه رنگ می ماند چه خشین باز سیاه رنگ و سار بمعنی «مانند» باشد . (برهان قاطع) : از آن کردار کو مردم ربایدعق
تخشینلغتنامه دهخداتخشین . [ ت َ ] (ع مص ) درشت کردن . (زوزنی ) (آنندراج ). خشن کردن چیزی را. (اقرب الموارد) (المنجد). || بخشم آوردن و کینه ور گردانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پر کردن سینه ٔ کسی را از خشم و کینه و برافروختن او از خشم . (از اقرب الموارد) (از المنجد).
باز خشینلغتنامه دهخداباز خشین . [ زِ خ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بازی بود سپیدفام کبودگون . (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ). بازی بود رنگش میان کبود و سیاه و سبز و سپید باشد یعنی خشینه رنگ . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). بازی است سفیدرنگ مایل بکبود که بسیار جسور ومشهور است و آنرا اسپر هم گویند. (شعوری ج
باز خشینفرهنگ فارسی معین(زِ خَ) (اِ. ص .) نوع بسیار خوب باز که پشت آن به رنگ کبود و چشم هایش سیاه می باشد.