خفیدنلغتنامه دهخداخفیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) نفس زدن . دم زدن . || خفه شدن . || سخت نفس کشیدن . || نفس نفس زدن . || سرفه کردن . || طپیدن . (ناظم الاطباء). || عطسه کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). عطسه زدن . (ناظم الاطباء) : چون بخفد باد سعادت اثرغالیه سا گردد باد سحر.
خفیدنلغتنامه دهخداخفیدن . [ خ ُ دَ ] (مص ) سرفه کردن . (ناظم الاطباء). سرفیدن . (یادداشت بخطمؤلف ): انقحاب ؛ خفیدن یعنی سرفیدن . (مجمل اللغة).
خفیدنفرهنگ فارسی عمید۱. عطسه کردن.۲. [مجاز] آشکار شدن: ◻︎ چون بخفد صبح سعادتاثر / غالیهسا گردد باد سحر (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۲۷).
خفدانلغتنامه دهخداخفدان . [ خ َ ] (اِ) خفتان . جبه و سلاح در روز جنگ . (ناظم الاطباء). رجوع به خفتان در این لغت نامه شود.
خفدانلغتنامه دهخداخفدان . [ خ َ ف َ ] (ع مص ) تیز رفتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خَفَد. خَفْد. رجوع به خفد در این لغت نامه شود.
خفیدنیلغتنامه دهخداخفیدنی . [ خ ُ دَ ] (ص لیاقت ) قابل خُفیدَن . رجوع به خُفیدَن در این لغت نامه شود.
خوفیدنلغتنامه دهخداخوفیدن . [ دَ ] (مص ) خفیدن . تنحنح کردن . (یادداشت بخط مؤلف ): اَلنَّحْنَحَة؛ بخوفیدن . (زوزنی ).
عطسه کردنلغتنامه دهخداعطسه کردن . [ ع َ س َ / س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عارض شدن عطسه . (فرهنگ فارسی معین ). عطسه دادن . عطسه زدن . خفیدن . زفرافیدن .
تنحنح کردنلغتنامه دهخداتنحنح کردن . [ ت َ ن َ ن ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خفیدن . سرفه کردن .گلو روشن کردن : در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد. من آواز امیر شنیدم که گفتی چیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
نحنحةلغتنامه دهخدانحنحة. [ ن َ ن َ ح َ ] (ع مص ) گردان شدن آواز در شکم . || گلو روشن کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بخوفیدن . (زوزنی ). خفیدن . تنحنح کردن . (یادداشت مؤلف ). || به زشتی و درشتی برگردانیدن شتر را. (آنندراج ) (منتهی الارب ). به زشتی و درشتی دور کردن سائل را. (ا
تنحنحلغتنامه دهخداتنحنح . [ ت َ ن َ ن ُ ] (ع مص ) متردد گشتن آواز در شکم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گلو روشن کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گلو صاف کردن . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). خفیدن . (زوزنی ). سرفه ٔ بعمد. سرفه ٔ نرم کردن برای بیرون کردن خلط
خفیدنیلغتنامه دهخداخفیدنی . [ خ ُ دَ ] (ص لیاقت ) قابل خُفیدَن . رجوع به خُفیدَن در این لغت نامه شود.