خلاعتلغتنامه دهخداخلاعت . [ خ َ ع َ ] (ع اِمص ) ناسامانی . (ناظم الاطباء). رجوع به خلاعة در این لغت نامه شود. || (مص )از فرمان مادر و پدر بیرون آمدن . رجوع به خلاعة در این لغت نامه شود. || پریشان شدن . || فسق و فجور کردن . (از غیاث اللغات ). || شور فراق داشتن . (یادداشت بخط مؤلف ) <span class
خلاعتلغتنامه دهخداخلاعت . [ خ ِ ع َ ] (ع مص ) از مرض غم خوردن . (غیاث اللغات ). || (اِمص ) گسستگی . || ناپارسائی . (یادداشت بخط مؤلف ).
خلاعتفرهنگ فارسی معین(خَ عَ) [ ع . خلاعة ] 1 - (مص ل .) افسار گسیختن ، افسار برگرفتن . 2 - (اِمص .) خودکامی ، خویشتن کامی . 3 - نابسامانی ، پریشانی .
خلاعتفرهنگ مترادف و متضاد۱. پریشانی، نابسامانی، نافرمانی ۲. خودرایی، خودسری، خودکامی، خویشتنکامی ۳. نافرمانی ۴. افسارگسیختگی
خلعتلغتنامه دهخداخلعت . [ خ ِ / خ َع َ ] (ع اِ) جامه و جز آن که بزرگی مر کسی را پوشاند. و تن پوش که پادشاه و یا امیری مر نوکر خود را پوشاند. پایزه . (ناظم الاطباء). بکسر اول جامه ای از تن کنده بکسی دادن و در عرف جامه ای که ملوک و امراء بکسی دهند و کم از سه پا
خلعتفرهنگ فارسی عمید۱. لباس یا پارچهای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه میدهند.۲. [مجاز] کفن.۳. [قدیمی] جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود.۴. [قدیمی] هدیه؛ پاداش.۵. [قدیمی] لباس.
بی قیدیلغتنامه دهخدابی قیدی . [ ق َ / ق ِ ] (حامص مرکب ) لاقیدی . لاابالیگری . اطلاق . فراغت . خلاعت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به قید شود.
مهارگسستگیلغتنامه دهخدامهارگسستگی . [ م َ / م ِ گ ُس َس ْ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) سرکشی . (ناظم الاطباء). خلاعت . بی باکی . بی بندوباری . (از یادداشتهای مؤلف ).
ناسامانیلغتنامه دهخداناسامانی . (حامص مرکب ) بی ترتیبی . بی نظمی . بی قانونی . (ناظم الاطباء). آشفتگی . بی سرانجامی . مرتب و روبراه نبودن . || هرزگی . خلاعت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نابسامانی شود.
قلایدالقیسلغتنامه دهخداقلایدالقیس . [ ق َ ی ِ دَل ْ ق َ] (اِخ ) گویند بنای دیرمانندی است در ظاهر حیره که مسکن رهبانان بوده ، به مردی معروف ، به کثرت عبادات وطاعات انتساب داشته که سرانجام از این کار دست برداشته و مشغول جنون و خلاعت شده است . (معجم البلدان ).
ابوالحکم مغربیلغتنامه دهخداابوالحکم مغربی . [ اَ بُل ْ ح َ ک َ م ِ م َ رِ ] (اِخ ) عبداﷲبن مظفربن عبداﷲبن محمد الباهلی . حکیم و ادیب معروف به مغربی .اصلاً از مریه ٔ اندلس . مولد او به بلاد یمن بود و از آنجا بمشرق شد. ابوشجاع محمدبن علی الدهان الفرضی درتاریخ خود گوید ابوالحکم به بغداد آمد و مدتی بدانجا