خمارکشلغتنامه دهخداخمارکش . [ خ ُ ک َ / ک ِ ](نف مرکب ) متحمل خماری . آنکه خمار است : سلام کردم و بامن بروی خندان گفت که ای خمارکش مفلس شراب زده .حافظ.
خمارکشفرهنگ فارسی عمید= خُمار: ◻︎ سلام کردم و با من به روی خندان گفت / که ای خمارکش مفلس شرابزده (حافظ: ۸۴۲).
شراب زدهلغتنامه دهخداشراب زده . [ش َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مخمور. خمار. می زده . کسی که بسیاری شراب خوردن او را گزیده باشد نه آنکه شراب زده یعنی پیمانه زده . (از انجمن آرا). سیرآمده از شراب که هیچ رغبت به آن نکند. (آنندراج ) : سلام
مفلسلغتنامه دهخدامفلس . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) محتاج . درویش . تهیدست . (از آنندراج ). کسی که فلس و پشیزی نداشته باشد. درویش . تنگدست . بی چیز. بینوا. (از ناظم الاطباء). آنکه وی را مالی باقی نمانده باشد. (از اقرب الموارد). نادار. ندار. بی پا. از پای برفته . آنکه هیچ ندارد. ج ، مفلسین ، مفلسون ، م