خماسیلغتنامه دهخداخماسی . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آب بلوک عنافجه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهواز، دارای 110 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی و قالیچه ٔ عربی بافت است . راه در تابستان اتومبیل رو ا
خماسیلغتنامه دهخداخماسی . [ خ ُ سی ی ] (ع ص نسبی ) پنجی . آنچه پنج واحد از یک چیز دارد.- غلام خماسی ؛ کودک پنج شبری و گویند غلام سداسی یا سباعی ، زیرا که چون از پنج شبر تجاوز کرده رجل است نه غلام . (منتهی الارب ).- کلمه ٔ خماسی ؛ کلمه ا
خماسی مجردلغتنامه دهخداخماسی مجرد. [ خ ُ ی ِ م ُ ج َرْ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کلمه ای که از پنج حرف ساخته شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).
خماسی مزیدلغتنامه دهخداخماسی مزید. [ خ ُ ی ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کلمه ای که حروفش پنج حرف خماسی مجرد به اضافه ٔ حرف زائد است . (یادداشت بخط مؤلف ).
خموشیلغتنامه دهخداخموشی . [ خ َ ] (حامص ) سکوت . صموت . خاموشی . (یادداشت بخط مؤلف ) : که هر مرغ را هم خموشی نکوست . فردوسی .تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام . خاقانی .ب
خماسی مجردلغتنامه دهخداخماسی مجرد. [ خ ُ ی ِ م ُ ج َرْ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کلمه ای که از پنج حرف ساخته شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).
خماسی مزیدلغتنامه دهخداخماسی مزید. [ خ ُ ی ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کلمه ای که حروفش پنج حرف خماسی مجرد به اضافه ٔ حرف زائد است . (یادداشت بخط مؤلف ).
رافعلغتنامه دهخدارافع. [ ف ِ ] (اِخ ) خماسی ، ابن مکیث بن جندب خماسی . وی از صحابه ٔ حضرت رسول اکرم (ص ) بود و یکی از کسانی است که لوای فتح و پیروزی جهنیة را بدوش میکشیدند. حضرت رسول (ص ) او را در کار صدقات قومش عامل و نماینده ٔ خود قرار داد. (از الاصابة ج 2
حنتاللغتنامه دهخداحنتال . [ ح ُ ] (ع اِ) نجات و رهایی . گزیر.چاره . (آنندراج ) (منتهی الارب ). بُدّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): مالی منه حنتال ؛ نیست مرا از آن چاره . این کلمه رباعی است یا خماسی اما بیشتر بدون همزه است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به حنتل شود.
حروف ذلاقهلغتنامه دهخداحروف ذلاقه . [ ح ُ ف ِ ذَل ْ لا ق َ / ق ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شش حرف است : م . ر. ب . ن . ف . ل . و هیچ اسم رباعی یا خماسی از آنها خالی نبود، مگر استثناءً و شاذاً مانند عسجد، دهدقة، زهزقة، عسطوس . و جز این شش حرف را مصمتة نامند. (از کشا
زبعریلغتنامه دهخدازبعری . [ زِ / زَ ب َ را ] (ع ص ) درشت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). درشت و کلان و تناور. (ناظم الاطباء). ستبر. (شرح قاموس ). زبعری را بدین معنی با کسر و فتح زا هر دو خوانند و در صورت فتح و با در حساب آوردن الف (مقصوره ) این اسم
زبردجلغتنامه دهخدازبردج . [ زَ ب َ دَ ] (اِ) لغتی است در زبرجد. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین از حاشیه ٔ بحر الجواهر) (قاموس ). زبردج مقلوب زبرجد است . (متن اللغة احمدرضا). زبردج زبرجد است . (اقرب الموارد). زبرجدو زبردج زمرد است . (لسان العرب ). صریح عبارت قاموس آن است که زبردج نیز لغتی مشهور
خماسی مجردلغتنامه دهخداخماسی مجرد. [ خ ُ ی ِ م ُ ج َرْ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کلمه ای که از پنج حرف ساخته شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف ).
خماسی مزیدلغتنامه دهخداخماسی مزید. [ خ ُ ی ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کلمه ای که حروفش پنج حرف خماسی مجرد به اضافه ٔ حرف زائد است . (یادداشت بخط مؤلف ).