خمانیدهلغتنامه دهخداخمانیده . [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف ) خم کرده . (یادداشت بخط مؤلف ). خمیده شده . (برهان قاطع) : چو با تیغ نزدیک شد ریونیزبزه برکشید آن خمانیده شیز. فردوسی .به پیش اندر آمد یکی تند ببر
خمانیدهفرهنگ فارسی عمیدخمدادهشده؛ کجکردهشده: ◻︎ خمانیده دم چون کمانی ز قیر / همه نوک دندان چو پیکان تیر (اسدی: ۹۰).