خمش کردنلغتنامه دهخداخمش کردن . [ خ َ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بازداشتن کسی را از سخن گفتن . || کشتن ، چنانکه چراغ و شمع را. خموش ساختن . || خاموش شدن . سخن نگفتن : گفت : تش خمش کنید من میخواهم که ... (فیه مافیه ). خمش کرد و هیچ نگفت ... (فیه مافیه ).
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ ] (ع اِمص ) خراشیدگی . پوست رفتگی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خُموش .
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ ] (ع مص ) خراشیدن روی . || زدن . || طپانچه زدن . || بریدن عضوی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ م ُ ](ص ) خاموش . ساکت . صامت . (ناظم الاطباء) : بداندیش گرگین شوریده هش به یکسو به بیشه درآمد خمش . فردوسی .تا زبانت خمش نشد از قول ندهد باز نطقت ایزد بار. سنائی .|| س
خموشلغتنامه دهخداخموش . [ خ ُ ] (ع مص ) مصدر دیگر است برای خمش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خمش شود.
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ ] (ع اِمص ) خراشیدگی . پوست رفتگی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خُموش .
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ ] (ع مص ) خراشیدن روی . || زدن . || طپانچه زدن . || بریدن عضوی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ م ُ ](ص ) خاموش . ساکت . صامت . (ناظم الاطباء) : بداندیش گرگین شوریده هش به یکسو به بیشه درآمد خمش . فردوسی .تا زبانت خمش نشد از قول ندهد باز نطقت ایزد بار. سنائی .|| س
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ ] (ع اِمص ) خراشیدگی . پوست رفتگی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خُموش .
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ ] (ع مص ) خراشیدن روی . || زدن . || طپانچه زدن . || بریدن عضوی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ م ُ ](ص ) خاموش . ساکت . صامت . (ناظم الاطباء) : بداندیش گرگین شوریده هش به یکسو به بیشه درآمد خمش . فردوسی .تا زبانت خمش نشد از قول ندهد باز نطقت ایزد بار. سنائی .|| س