خمناکلغتنامه دهخداخمناک . [ خ ِ ] (ص مرکب ) بیمار. دردمند. (ناظم الاطباء). || قی آلود. ژفگن . ژفگناک . لخجه : چشم خمناک ؛ چشم قی آلود. چشم ژفگن .
خیمناکلغتنامه دهخداخیمناک . (ص مرکب ) قی آلود. چرکین . (یادداشت مؤلف ). || زخمیان . مجروحان . (آنندراج ).
لخجةلغتنامه دهخدالخجة. [ ل َ خ ِ ج َ ] (ع ص ) عین ٌ لخجة؛چشم خمناک (او الصواب بالمهملتین ). (منتهی الارب ).
زخمناکلغتنامه دهخدازخمناک . [ زَ ] (ص مرکب ) خسته و مجروح . (بهار عجم ) (آنندراج ). زخمالود. زخمگین . زخمین : حرامیان بر وی افتادند و او را برهنه کردند و زخمناک و افتاده رها کردند. (ترجمه ٔ کهن انجیل ص 224).درخت کیانی در آمد بخاک <br