خنجکلغتنامه دهخداخنجک . [ خ َ ج َ ] (اِ)خار خسک . (ناظم الاطباء). خاری باشد که بتازی آن را شیخ خوانند. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ) : نباشد بس عجب از بختم ار عودشود در دست من مانند خنجک . ابوالمؤید بلخی .چرا این مردم دانا و زیرک
خنجکلغتنامه دهخداخنجک . [ خ ُ ج َ ] (اِ) بنه . حبةالخضراء. (ناظم الاطباء). درختی است کژ بر کوه روید. بتازی حبةالخضراش گویند. بوکلک . چتلانغوش . (یادداشت بخط مؤلف ). شجر محلب . (بحر الجواهر) : یاد نآری پدرت را که مدام گه بتنگش چدی و گه خنجک .<p class="autho
خنجکفرهنگ فارسی عمید= خارخسک: ◻︎ نباشد بس عجب از بختم ار عود / شود در دست من مانند خنجک (ابوالمؤید: شاعران بیدیوان: ۶۰).
خنجوکلغتنامه دهخداخنجوک . [ خ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. دارای 205 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات است . شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).<
خونجکلغتنامه دهخداخونجک . [ ج َ ] (اِ) خنجک . سیاهدانه . (برهان قاطع). || یک نوع غله ای . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). رجوع به خنجک شود.
کسبورلغتنامه دهخداکسبور. [ ک َ ] (اِ) ثمره ٔ درخت بطم . حبة الخضراء. (بحر الجواهر). خنجک . بطم .(یادداشت مؤلف ). رجوع به حبة الخضراء و بطم شود.
بنمشکلغتنامه دهخدابنمشک . [ ] (اِ) بطم . حبةالخضراء. (یادداشت بخط مؤلف بنقل از نزهةالقلوب ). در حاشیه ٔ لغت فرس اسدی چاپ اقبال ص 285، درباره ٔ خنجک نوشته : «خنجک درختی است که در کوه بود و آنرا بتازی حبةالخضرا خوانند.» و در مهذب الاسماء حبةالخضراء را که نامهای
حب البطملغتنامه دهخداحب البطم . [ ح َب ْ بُل ْ ب ُ ] (ع اِ مرکب ) حَبّةالخضراء. بَن . وَن . شاه بن . شادبن . خنجک . بوکلک . چتلانقوش . سقر. کلخنگ . ضرو. وندانه . حَب ّالبنة.
درمنهفرهنگ فارسی عمیدگیاهی بیابانی و خودرو دارای ساقۀ راست و سخت، برگهای ریز و بریده و پوشیده از کرکهای سفید، و گلهای خوشهای سرخ یا زردرنگ که بلندیش تا نیممتر میرسد و آب و شیرۀ تلخ آن در طب به کار میرود؛ درمنۀ ترکی؛ علف جاروب؛ ورک؛ یوشن؛ خنجک: ◻︎ به صد دقیقه ز آب درمنه تلخترم / به سخره چشمهٴ خضرم چه خواند آن دری