خواستگاری کردنلغتنامه دهخداخواستگاری کردن . [ خوا / خا ک َ دَ ] (مص مرکب ) طلب نامزدی کردن برای زناشوئی و عروسی . (ناظم الاطباء). طلب عروسی و زناشویی از دختری کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). خواستگاری نمودن .
خواستاریلغتنامه دهخداخواستاری . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) طلب . (مهذب الاسماء). التماس . (یادداشت بخط مؤلف ). || اظهار علاقه مندی . اظهار مهر. اظهار عشق : بنمای دوستداری بفزای خواستاری دانی که خواستاری باشد ز دوستداری . <p cla
خواستگاریلغتنامه دهخداخواستگاری . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) خواستاری . درخواست . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ). || خواهش . || طلب عروسی و زناشوئی . (ناظم الاطباء). عمل خواستگار. (یادداشت مؤلف ).- بخواستگاری رفتن ؛ برای طلب عروس
خواستگاریفرهنگ فارسی عمید۱. تقاضای ازدواج کردن از زن یا دختری.۲. (اسم) رسمی که به این مناسبت برپا میشود.
خواستگاریلغتنامه دهخداخواستگاری . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) خواستاری . درخواست . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ). || خواهش . || طلب عروسی و زناشوئی . (ناظم الاطباء). عمل خواستگار. (یادداشت مؤلف ).- بخواستگاری رفتن ؛ برای طلب عروس
خواستگاریفرهنگ فارسی عمید۱. تقاضای ازدواج کردن از زن یا دختری.۲. (اسم) رسمی که به این مناسبت برپا میشود.
خواستگاریلغتنامه دهخداخواستگاری . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) خواستاری . درخواست . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ). || خواهش . || طلب عروسی و زناشوئی . (ناظم الاطباء). عمل خواستگار. (یادداشت مؤلف ).- بخواستگاری رفتن ؛ برای طلب عروس
خواستگاریفرهنگ فارسی عمید۱. تقاضای ازدواج کردن از زن یا دختری.۲. (اسم) رسمی که به این مناسبت برپا میشود.