خودخورلغتنامه دهخداخودخور. [ خوَدْ / خُدْ خوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب ) آنکه غم خویش بکس نگوید تا تسکین یابد. || آنکه تنها خورد. (یادداشت بخط مؤلف ).
خودخوریلغتنامه دهخداخودخوری . [ خوَدْ / خُدْ خوَ / خ ُ] (حامص مرکب ) حالت خودخور. (یادداشت بخط مؤلف ).
خودخوریendogenous respirationواژههای مصوب فرهنگستانمرحلۀ رشد باکتریایی در شرایط کمبود مواد غذایی که در طی آن میکربها از درونیاختۀ خود برای سوختوساز بدون جبران آن استفاده میکنند
خودخورهلغتنامه دهخداخودخوره . [ خوَدْ / خُدْ خوَ / خ ُ رَ / رِ ] (ن مف مرکب ) آنکه غم خویش بکس نگوید تا تسکین یابد. (یادداشت بخط مؤلف ).
خودخوریلغتنامه دهخداخودخوری . [ خوَدْ / خُدْ خوَ / خ ُ] (حامص مرکب ) حالت خودخور. (یادداشت بخط مؤلف ).
خودخوریendogenous respirationواژههای مصوب فرهنگستانمرحلۀ رشد باکتریایی در شرایط کمبود مواد غذایی که در طی آن میکربها از درونیاختۀ خود برای سوختوساز بدون جبران آن استفاده میکنند
خودخوارلغتنامه دهخداخودخوار. [ خوَدْ/ خُدْ خوا / خا ] (ص مرکب ) غم خور. آنکه با غم خود را نابود میکند. خودخور. آنکه غم خویش بکسی نگوید.
خورلغتنامه دهخداخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ) هور. خورشید. آفتاب . مهر. شارق . شمس . ذُکاء. بیضا. بوح . یوح . عجوز. تبیراء. غزاله . لولاهه . ابوقابوس . حورجاریه . اختران شاه . لیو. نیر اعظم . نیر اکبر. ارنة. شرق . جای آن در فلک چهارم است . (یادداشت مؤلف ) <spa
خودخورهلغتنامه دهخداخودخوره . [ خوَدْ / خُدْ خوَ / خ ُ رَ / رِ ] (ن مف مرکب ) آنکه غم خویش بکس نگوید تا تسکین یابد. (یادداشت بخط مؤلف ).
خودخوریلغتنامه دهخداخودخوری . [ خوَدْ / خُدْ خوَ / خ ُ] (حامص مرکب ) حالت خودخور. (یادداشت بخط مؤلف ).
خودخوریendogenous respirationواژههای مصوب فرهنگستانمرحلۀ رشد باکتریایی در شرایط کمبود مواد غذایی که در طی آن میکربها از درونیاختۀ خود برای سوختوساز بدون جبران آن استفاده میکنند