خودرنگلغتنامه دهخداخودرنگ . [ خوَدْ / خُدْ رَ ] (اِ مرکب ) چیزی که دارای رنگ طبیعی باشد. (ناظم الاطباء). برنگ طبیعی . آن چیز که رنگ طبیعی دارد. آن چیز که بارنگ دیگر رنگین نبود. (یادداشت مؤلف ) : رخم از خون چو لاله ٔخودرنگ اشکم ا
خودرنگفرهنگ فارسی عمیدویژگی چیزی که دارای رنگ طبیعی است و به طریق مصنوعی رنگ نشده باشد: ◻︎ رخم از خون چو لالهٴ خودرنگ / اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار (انوری: ۱۹۲).
خودرانواژهنامه آزادkhodraan؛ اتومبیل یا خودرویی که بدون راننده هدایت یا رانده می شود. در اصل، کار راننده را سامانه های هدایتگر الکترونیکی انجام می دهند.
صفراءلغتنامه دهخداصفراء. [ ص َ ] (ع ص ) تأنیث اصفر است : همه دشت و کهسار گرما گرفت زمانه ز خودرنگ صفرا گرفت . فردوسی .به یک صفراکه بر خورشید رانده فلک را هفت میدان باز مانده . نظامی .رجوع به اصفر ش
هیاسهلغتنامه دهخداهیاسه . [ هََ س َ / س ِ ] (اِ) دوال . (غیاث اللغات ). دوالی را گویند که بدان تنگ زین اسب را بر پشت اسب و تنگ بالای بار را بر پشت چاروا بکشند. (آنندراج ) (برهان ). و در عربی حیاصه بدین معنی آمده است : پس ساخته زان د
ملهلغتنامه دهخدامله . [ م َل ْ ل َ / ل ِ م َ ل َ / ل ِ ] (اِ) قسمی پارچه شبیه به کرباس . نسیجی از پنبه شبیه به کرباس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام قسمی پارچه ٔ خاکی رنگ بوده . (از فرهنگ فارسی معین ) (از فرهنگ نظام ) <sp
والهلغتنامه دهخداواله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) نوعی بافته ٔ ابریشمی . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). والا، که پارچه ٔ ابریشمی لطیف است . (فرهنگ نظام ). والا. (برهان قاطع). قسمی از حریر ابریشمی باریک . (غیاث اللغات ) (از جهانگیری ) (از لطایف اللغات ). || خشی
پیفهلغتنامه دهخداپیفه . [ ف َ / ف ِ ] (اِ) چوبی باشد پوسیده در ولایت خوزستان و آنرا بجای آتشگیره بکار برند یعنی با سنگ چخماق آتش در آن زنند.(برهان ). چوب پوسیده که در خوزستان بجای آتشگیره برچخماق زنند. (آنندراج ). پد. پود. بد. بود. خف . حراق . قو. قاو. چوبی ب