خودشورلغتنامه دهخداخودشور. [ خوَدْ / خُدْ ] (نف مرکب ) در اصطلاح زنان ، آنکه در حمام بعلت فقر دلاک نگیرد و خود تن خویش شوید. خودشو. خودشوی . (یادداشت مؤلف ).
خودسرلغتنامه دهخداخودسر. [ خوَدْ / خُدْ س َ ] (ص مرکب ) بی باک . گستاخ . بی ترس . دلیر. به خیال خود. سرکش . متمرد. سخت سر. (ناظم الاطباء). مستبد. مستبدبالرأی . خودرأی . خلیعالعذار. آنکه طاعت کس نکند. آنکه برای خود کار کند. (یادداشت مؤلف ) :
خودسرفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه به میل و ارادۀ خود عمل میکند؛ خودرٲی.۲. آنکه به قوانین اجتماعی پابند نیست.۳. دارای استقلال.
خودسردیکشنری فارسی به انگلیسیdespot, despotic, erratic, headstrong, insubordinate, intractable, perverse, self-willed, wayward, willful, unbridled
خودشولغتنامه دهخداخودشو. [ خوَدْ / خُدْ ] (نف مرکب ) در اصطلاح زنان ، آنکه در حمام دلاک نگیرد و خود تن خویش شوید. خودشور. خودشوی . (یادداشت مؤلف ).
شورلغتنامه دهخداشور. (نف مرخم ) شوینده . (رشیدی ) (آنندراج ) (انجمن آرا). مخفف شورنده بجای شوینده ، در ترکیبات : قالی شور. مرده شور. خودشور. طلاشور. ریگ شور. جامه شور. روشور. تن شور. سرشور (گِل ِ...). کهنه شور. قاب شور (جل ...). گوش شور (آلت طبیب ). لگن شور (با خطابی به استخفاف پرستار بیمار
رلغتنامه دهخدار. (حرف ) حرف دوازدهم از الفبای فارسی و دهم از حروف هجای عرب (ابتث ) و بیستم از حروف ابجد و بحساب جُمَّل آن را به دویست دارند و از حروف مکسوره و زلاقه و مسروری و منفصله یا خواتیم و آنیه و مهمله (غیر منقوطه ) و نورانیه یا حروف حق و متشابهه یامتزاوجه و لثوی و از حروف یرملون میب