خورابهلغتنامه دهخداخورابه . [ خوَ / خ ُ ب َ ] (اِخ ) نام شهری است در هندوستان . (از لغت نامه ٔ اسدی ) : بسوی خورابه چو رایت کشیدکه بد خامه ٔ مستقر و مقر.عنصری .
خورابهلغتنامه دهخداخورابه . [ خوَ / خ ُ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) آب نرم و ضعیف را گویند که از بند که بر آب بزرگ بسته باشند ترشح کند و نرم نرم روان شود. (صحاح الفرس ). آب کمی که از بندی که در جلو آب بسیار بسته باشند تراوش کند. (نا
خورابهفرهنگ فارسی عمیدویژگی جوی بزرگ و سدداری که به چندین شاخابه منشعب میشود: ◻︎ ز جوی خورابه تو کمتر بگوی / که بسیار گردد بهیکبار اوی (عنصری: ۳۶۲).
خورابهفرهنگ فارسی معین(خُ بِ) (اِمر.) 1 - سوراخی که در بندی که بر جوی بسته اند ایجاد شود و آب اندک اندک از آن خارج شود. 2 - جوی کوچکی که برای زراعت از نهر جدا کنند.
پالودنلغتنامه دهخداپالودن . [ دَ ] (مص ) ترویق . تصفیه . صافی کردن . صاف کردن . (رشیدی ) (برهان ). تصفیه کردن . مصفّی کردن . پالیدن . پالائیدن . از مصفاة گذرانیدن .از صافی گذرانیدن . از صافی یا غربال نرمه ٔ کوفته یاصافی چیزی را گرفتن و از زبره و دردی و خرّه جدا کردن . بیرون کردن مایعی سبوس و نخ
ابرلغتنامه دهخداابر.[ اَ ] (اِ) مه دروا در جو که بیشتر به باران بدل شود. سحاب . سحابه . میغ. غیم . غمام . غمامه . عنان . (دهار). بارقه . مزن . غین . توان . عارض . اسهم : درخش ار نخندد بگاه بهارهمانا نگرید چنین ابر زار. ابوشکور.پوپ
بسیارلغتنامه دهخدابسیار. [ ب ِ ] (ق ، ص ) پهلوی وسیار مرکب از وس . ساختمان کلمه واضح نیست . در پارسی باستان وسی دهار «بسیار گرفته ، داشته » قیاس کنید با وسی کار پهلوی «نیبرگ 236» و رجوع به اسفا 1:2</