خورندلغتنامه دهخداخورند. [ خ ُ رَ ] (اِخ )دهی است از بخش راور شهرستان کرمان ، واقع در جنوب باختری راور و جنوب راه کوهبنان به راور. این ده کوهستانی و سرد و با 400 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری . راه مالرو ا
خورندلغتنامه دهخداخورند. [ خوَ / خ ُ رَ ] (اِ) درخور. زیبا. لایق . سزاوار. شایسته . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). متناسب . (یادداشت مؤلف ) : اگر به همتش اندر خورند بودی جای جهانْش مجلس بودی سپهر شا
خورندفرهنگ فارسی عمیددرخور؛ لایق؛ شایسته؛ سزاوار: ◻︎ اگر به همتش اندر خورند بودی جای/ جهانش مجلس بودی سپهر شادروان (قطران: ۳۱۳).
خورندگیلغتنامه دهخداخورندگی . [ خوَ / رَ دَ / دِ ] (حامص ) حالت و چگونگی خورنده : ازبیخورشی تنم فسرده ست نیروی خورندگیش مرده ست . نظامی .|| لیاقت . سزاواری . شایستگی
خورندهلغتنامه دهخداخورنده . [ خوَ / خ ُ رَ دَ / دِ ] (نف )آنکه می خورد. اکیل . طاعم . آکل . اَکّال : خوری خلق را و دهانت نبینم خورنده ندیدم بدین بی دهانی . منوچهری .
ناهاریفرهنگ فارسی معین(اِمر.) 1 - غذایی که بعد از ناشتا بودن خورند. 2 - پیش غذا. 3 - غذایی که هنگام ظهر خورند.
خورندگیلغتنامه دهخداخورندگی . [ خوَ / رَ دَ / دِ ] (حامص ) حالت و چگونگی خورنده : ازبیخورشی تنم فسرده ست نیروی خورندگیش مرده ست . نظامی .|| لیاقت . سزاواری . شایستگی
خورندهلغتنامه دهخداخورنده . [ خوَ / خ ُ رَ دَ / دِ ] (نف )آنکه می خورد. اکیل . طاعم . آکل . اَکّال : خوری خلق را و دهانت نبینم خورنده ندیدم بدین بی دهانی . منوچهری .
درخورندلغتنامه دهخدادرخورند. [ دَ خوَ / خ ُ رَ ] (ص مرکب ) سزاوار. شایسته . خورند : خدایی او راست درخورند. (جهانگشای جوینی ). رجوع به خورند شود.
اندرخورندلغتنامه دهخدااندرخورند. [ اَ دَ خوَ / خ ُ رَ ] (نف مرکب ) لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم ). اندرخور. (از ناظم الاطباء). لایق و سزاوار. (آنندراج ) : اگر بهمتش اندرخورند بودی جای جهانش مجلس بودی سپهر شادروان .<b