خوزیلغتنامه دهخداخوزی . [ ] (اِ) کوفته شده مانند گوشت . (ناظم الاطباء). کوفته . (برهان ). نوعی غذا : آن مثل کز پیش گفتند ای پسرمن بشعر آرم کنون ازبهر توگنده پیری گفت چون خوزی بریخت مر مرا نان تهی بود آرزو.ناصرخسرو.
خوزیلغتنامه دهخداخوزی . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان وراوی بخش کنگان شهرستان بوشهر، کنار راه فرعی لار به گله دار. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری و 410 تن سکنه . آب آن از قنات و باران و محصول غلات و کنجد و تنباکو و شغل اهالی زراعت است . (از ف
خوزیلغتنامه دهخداخوزی . [ ] (ص نسبی ) منسوب به خوزستان است . (یادداشت بخط مؤلف ) : در مدت فراخی نوش لبان تودل تنگ تنگ شکّر خوزی و عسکری . ؟ (از شرفنامه ٔ منیری ).|| زبان خوزستانی که ملوک و اشراف ایران در خلوات و در حمام و امثال آن
خوزیفرهنگ فارسی عمید۱. از مردم خوزستان.۲. تهیهشده در خوزستان: خرمای خوزی.۳. (اسم) نوعی شکر: ◻︎ آنکه از تجویف نال ساقی احسان او / جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری (انوری: ۴۷۳).
خوزی پزیلغتنامه دهخداخوزی پزی . [ پ َ ] (حامص مرکب ) عمل خوزی پز. (یادداشت مؤلف ). کوفته پزی . || (اِ مرکب ) دکان و محل پختن خوزی . خوزی فروشی .
خوزی خوارلغتنامه دهخداخوزی خوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب )خورنده ٔ گوشت کوفته شده . (ناظم الاطباء). || دیوث . کسی که معاش وی از اعمال ناشایسته ٔ زنش بگذرد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غلتبان : یکیش خام طمع خوانَد و یکی بدنفس یکی کلنگ
گوارش خوزیلغتنامه دهخداگوارش خوزی . [ گ ُ رِ ش ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جهت اسهال مزمن و تقویت معده و جگر و رفع رطوبات معده و امعاء نافع و موافق امزجه ٔ اطفال و زلق الامعاءبه غایت مفید است ، از تراکیب محمدبن زکریا است . دانه ٔ انگور که از سرکه استخراج کرده باشند و بو داده و مثل سرمه صلایه کرده س
ابوحفص خوزیلغتنامه دهخداابوحفص خوزی . [ اَ ح َ ص ِ ] (اِخ ) خلف شیخ عبداﷲ یقظان معاصر شیخ ابوسعید ابی الخیر. گویند او دویست بنده آزاد کرد و در هفتادسالگی به سال 472 هَ . ق . درگذشت . رباعی ذیل از اوست :از بسکه بدیدم ز وصال تو فراق جویای فراق گشتم اندر آفاق <
خوزیانلغتنامه دهخداخوزیان . [ ] (اِخ ) خوزستان : وزآن پس سوی کشور خوزیان فراوان فرستاد سود و زیان . فردوسی .دگر شارسان اورمزد اردشیرکه گردد ز یادش جوان مردپیرکز او تازه شد کشور خوزیان پر از باغ و پر گلشن و گلستان . <p
خوزیانلغتنامه دهخداخوزیان . [ ](اِخ ) نام قلعتی و دهی است در نسف ماورألنهر. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به معجم البلدان یاقوت شود.
خوزیانیلغتنامه دهخداخوزیانی . [ ] (ص نسبی ) منسوب به خوزیان که خوزستان است . || منسوب به خوزیان که حصنی است از یکی از رستاق های نسف . (از انساب سمعانی ).
خوزیدنلغتنامه دهخداخوزیدن . [ دَ ] (مص ) طلبیدن . خواندن . || بمهمانی و عروسی طلبیدن و دعوت کردن . (ناظم الاطباء).
مرنگواژهنامه آزادواژه مرنگ در زبان لری بختیاری رواج دارد و به معنی بیماری این واژه در اصل خوزی عیلامی است زیرا واژه های خوزی در لهجه لرزبانان (لرهای لرستان وکهگیلویه وبختیاری وخوزستان و بوشهری و ممسنی) وجود دارند
شعب الخوزلغتنامه دهخداشعب الخوز. [ ش ِ بُل ْ ] (اِخ ) به مکه است و از آنجاست : ابراهیم بن یزید خوزی . (یادداشت مؤلف ).
ابویوسفلغتنامه دهخداابویوسف . [ اَ بو س ُ ] (اِخ ) یعقوب بن اسحاق سکیت خوزی اهوازی . رجوع به ابن السکیت ابویوسف ... شود.
یونالغتنامه دهخدایونا. (اِخ ) زوجه ٔ خوزی وکیل هیرودیس انتیپاس ، از جمله کسانی بود که مسیح را خادم بود و حنوط از برای دفن مسیح آورد. (قاموس کتاب مقدس ).
خوزی پزیلغتنامه دهخداخوزی پزی . [ پ َ ] (حامص مرکب ) عمل خوزی پز. (یادداشت مؤلف ). کوفته پزی . || (اِ مرکب ) دکان و محل پختن خوزی . خوزی فروشی .
خوزی خوارلغتنامه دهخداخوزی خوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب )خورنده ٔ گوشت کوفته شده . (ناظم الاطباء). || دیوث . کسی که معاش وی از اعمال ناشایسته ٔ زنش بگذرد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غلتبان : یکیش خام طمع خوانَد و یکی بدنفس یکی کلنگ
خوزیانلغتنامه دهخداخوزیان . [ ] (اِخ ) خوزستان : وزآن پس سوی کشور خوزیان فراوان فرستاد سود و زیان . فردوسی .دگر شارسان اورمزد اردشیرکه گردد ز یادش جوان مردپیرکز او تازه شد کشور خوزیان پر از باغ و پر گلشن و گلستان . <p
خوزیانلغتنامه دهخداخوزیان . [ ](اِخ ) نام قلعتی و دهی است در نسف ماورألنهر. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به معجم البلدان یاقوت شود.
خوزیانیلغتنامه دهخداخوزیانی . [ ] (ص نسبی ) منسوب به خوزیان که خوزستان است . || منسوب به خوزیان که حصنی است از یکی از رستاق های نسف . (از انساب سمعانی ).
گوارش خوزیلغتنامه دهخداگوارش خوزی . [ گ ُ رِ ش ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جهت اسهال مزمن و تقویت معده و جگر و رفع رطوبات معده و امعاء نافع و موافق امزجه ٔ اطفال و زلق الامعاءبه غایت مفید است ، از تراکیب محمدبن زکریا است . دانه ٔ انگور که از سرکه استخراج کرده باشند و بو داده و مثل سرمه صلایه کرده س
ابوحفص خوزیلغتنامه دهخداابوحفص خوزی . [ اَ ح َ ص ِ ] (اِخ ) خلف شیخ عبداﷲ یقظان معاصر شیخ ابوسعید ابی الخیر. گویند او دویست بنده آزاد کرد و در هفتادسالگی به سال 472 هَ . ق . درگذشت . رباعی ذیل از اوست :از بسکه بدیدم ز وصال تو فراق جویای فراق گشتم اندر آفاق <
مروماخوزیلغتنامه دهخدامروماخوزی . [ م َ ] (معرب ، اِ) مرماخوز. خرنباش . قسمی از شاهسپرم ، و آن ریحان و گیاهی باشد به مرو ماننده با برگ باریک و گل سپید و خوشبوی . (یادداشت مرحوم دهخدا).