خیزیدنلغتنامه دهخداخیزیدن . [ دَ ] (مص ) برخاستن . بلند شدن . (ناظم الاطباء). خاستن . (یادداشت مؤلف ) : بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام . دقیقی .خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست
خجیدنلغتنامه دهخداخجیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) فراهم آمدن . فراهم آوردن . جمع شدن . جمع کردن . (از ناظم الاطباء). مجتمع گردیدن . (آنندراج ).
خزیدنلغتنامه دهخداخزیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) آهسته بجائی درشدن . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). داخل شدن به آهستگی : دشت از تو کشید مفرش وشی چرخ از تو خزید در خز ادکن . ناصرخسرو.از کجا اندر خزیدستی در این بی در حصارهمچنان یک روز از
پچخیزیدنلغتنامه دهخداپچخیزیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) غلتیدن . (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزدپیش همه مردمان و او عاشق (کذا)چو[ ن ] بنده بخاک بر پچخیزد (کذا). عسجدی .رجوع به پخجیزیدن و
پخچیزیدنلغتنامه دهخداپخچیزیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) غلتیدن . (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزدپیش همه مردمان و او عاشق [ کذا ]جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد. عسجدی . || پیچیدن . (صحاح ال
بیرون خیزیدنلغتنامه دهخدابیرون خیزیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) بیرون خاستن .- بیرون خیزیدن چشم ؛ از حدقه خارج شدن . ورغلمبیدن . پلقه زدن : سداب دشتی ، از خوردن آن سوزش و حرارت در تن افتد و چشمها بیرون خیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).- ب
بیرون خاستنلغتنامه دهخدابیرون خاستن . [ ت َ ] (مص مرکب ) پلقیدن .بیرون خزیدن . بیرون خیزیدن . جحوظ. بیرون آمدن و برجسته شدن (بیشتر به طور ناگهانی و بر اثر حادثه ). رجوع به بیرون خزیدن و بیرون خیزیدن و بیرون خزیده شود.
کام برخیزیدنلغتنامه دهخداکام برخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) کام برآمدن . مراد و آرزو حاصل شدن : مرا زین کار کامی برنخیزدپری پیوسته از مردم گریزد.نظامی .
پچخیزیدنلغتنامه دهخداپچخیزیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) غلتیدن . (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزدپیش همه مردمان و او عاشق (کذا)چو[ ن ] بنده بخاک بر پچخیزد (کذا). عسجدی .رجوع به پخجیزیدن و
بیرون خیزیدنلغتنامه دهخدابیرون خیزیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) بیرون خاستن .- بیرون خیزیدن چشم ؛ از حدقه خارج شدن . ورغلمبیدن . پلقه زدن : سداب دشتی ، از خوردن آن سوزش و حرارت در تن افتد و چشمها بیرون خیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).- ب
بجخیزیدنلغتنامه دهخدابجخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) غلطیدن است بر چیزی . (فرهنگ اسدی ) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل و جان من برانگیزدپیش همه مردمان و او عاشق جوینده بخاک بر ببجخیزد.عسجدی .
بخیزیدنلغتنامه دهخدابخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) دوتا گردیدن برای تعظیم امیری . (آنندراج ). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم . (ناظم الاطباء).