خیشلغتنامه دهخداخیش . (اِ) افزاری بجهت زراعت . (ناظم الاطباء). ابزار بجهت شخم کردن . (یادداشت مؤلف ). || چوبی که بر گردن گاو نهند و آهن قلبه . || قلبه ران . (ناظم الاطباء). || شغا. تیردان . (یادداشت مؤلف ). || قلبه رانی . (ناظم الاطباء).
خیشلغتنامه دهخداخیش . [ خی / خ َ ] (ع اِ)جامه ٔ رقیق باف ستبرتار از بدترین کتان و یا از ستبرتر عصب . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). نوعی از پارچه و بافته کتان . پارچه ای از پشم و پنبه با هم بافته شده . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) <span cla
خیشفرهنگ فارسی عمید۱. (کشاورزی) آلتی برای شخم زدن زمین که به تراکتور یا گردن گاو بسته میشود؛ گاوآهن.۲. (اسم مصدر) [مجاز] شخم زدن.
خش خشلغتنامه دهخداخش خش . [ خ ِ خ ِ] (اِ صوت ) حکایت صوت جامه ٔ آهاردار گاه رفتن یا جنبیدن صاحب آن و امثال آن . بانگ جامه ٔ نو و بانگ کاغذو جز آن . خشت خشت . (یادداشت بخط مؤلف ) : از آنسو خشخش مخفی ازینسو شق شق مدفون شنو این رمز از قاری سؤال است آن جواب است ای
خیشانلغتنامه دهخداخیشان . [ خ َ ] (اِخ ) دهی است بخراسان . از آن ده است ابوالحسن خیشانی . (از منتهی الارب ).
خیشخانهلغتنامه دهخداخیشخانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) خیمه ای که از کتان و یا از نی سازند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خیمه ای باشد بجهت دفع هوای گرم از کتان سازند و در درون آن برگ بید بگسترانند و بر اطراف آن آب می پاشند و این بمنزله ٔ خسخانه ٔ هندوستان است
خیشفوجلغتنامه دهخداخیشفوج . [ خ َ ش َ ] (ع اِ) پنبه دانه . حب القطن . ککچه . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ). خیسفوج .
خیشوملغتنامه دهخداخیشوم . [ خ َ ] (ع اِ) بینی . || بن بینی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). بیخ بینی ، اقصای انف . (یادداشت مؤلف ). || اندرون بینی . (زمخشری ) (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || پرده ٔ دماغ . (ملخص اللغات حسن خطیب ). استخوان بینی . (یادداشت
خیشانلغتنامه دهخداخیشان . [ خ َ ] (اِخ ) دهی است بخراسان . از آن ده است ابوالحسن خیشانی . (از منتهی الارب ).
خیشخانهلغتنامه دهخداخیشخانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) خیمه ای که از کتان و یا از نی سازند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خیمه ای باشد بجهت دفع هوای گرم از کتان سازند و در درون آن برگ بید بگسترانند و بر اطراف آن آب می پاشند و این بمنزله ٔ خسخانه ٔ هندوستان است
شخیشلغتنامه دهخداشخیش . [ ش َ ] (اِ) شخش . مرغکی باشد کوچک و خوش آواز. (برهان ). در انجمن آرا و آنندراج با سین ضبط شده است . مرغک کوچک خوش آوازی است . (لغت فرس اسدی ) : گرگ را کی رسد ملامت شات باز را کی بود نهیب شخیش . رودکی .در نس
اخیشلغتنامه دهخدااخیش .[ ] (اِخ ) (مغضوب ) پادشاه جت یکی از شهرهای فلسطینیان بود که داود آنگاه که از دست شاؤل متواری بود برای حفظ جان خود دوبار بدانجا گریخت . بار اول اهالی آنجا از حال او آگاه شدند و ویرا شناختند و او برای نجات خویش ، خود را دیوانه نمود و بر درها خط میکشیدو خاک و گل بر سر و
توخیشلغتنامه دهخداتوخیش . [ ت َ ] (ع مص ) کم کردن دهش را. || بدست کسی سپردن خویشتن را و فرمانبرداری وی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ردی و پست ساختن چیزی را. (از اقرب الموارد).
شخیشفرهنگ فارسی عمیدپرندهای کوچک و خوشآواز: ◻︎گرگ را کی رسد صلابت شیر / باز را کی بُوَد نهیب شخیش (رودکی: ۵۰۴).