دادالغتنامه دهخدادادا. (اِ) هر کنیزی را گویند عموماً و پیر کنیزکی را که از طفلی خدمت کسی کرده باشد خصوصاً. (برهان ). داه پیر که خدمت اطفال کند و مطلق کنیز را نیز گفته اند. دده : بیرون بر از این طفلی ما را برهان ای جان ازمنت هر داد و وز غصه ٔ هر دادا. <p cla
دادالغتنامه دهخدادادا. (اِخ ) (شیخ تقی الدین محمد) از عارفان معاصر امیرشرف الدین مظفربن مبارزالدین محمد از امرای آل مظفر. رجوع شود به تاریخ عصر حافظ ج 1ص 64. نام صاحب ترجمه در حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام که از روی چ بمبئی طب
دادافرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] برادر؛ داداش.۲. [قدیمی] خدمتکاری که وظیفۀ مراقبت از کودکان را بر عهده دارد؛ دایه؛ دده: ◻︎ بیرون پر ازین طفلی ما را برهان ای جان / از منت هر دادو وز محنت هر دادا (مولوی۲: ۱۴۶۴).
خدمۀ غیرموظفdeadhead crewواژههای مصوب فرهنگستانخدمهای که بهعنوان مسافر در پرواز حضور داشته و وظیفه و مسئولیتی در حین آن پرواز بر عهده نداشته باشند
دأداءلغتنامه دهخدادأداء. [ دَ ] (ع ص ) (لیلة...)؛ سخت تاریک (شب ). (منتهی الارب ). دأداء. دأداة. دأداءة. (منتهی الارب ). || قضا. || فراخ از قلعه ها و وادیها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) آخر ماه . || شب بیست و پنجم و ششم و هفتم . || شب بیست و هشتم و نهم . || سه شب از آخر ماه . (منتهی
دأداءلغتنامه دهخدادأداء. [ دَ دَ ] (ع ص ) دأداءة. دأداء. (لیلة...)، دأداة. سخت تاریک (شب ). (از منتهی الارب ).
ذأذاءلغتنامه دهخداذأذاء. [ ذَءْ ] (ع مص ) بازداشتن . نهی کردن . منع کردن . || دست اندازان رفتن . ذَأذَاءةً، ذَاءْذاءً، تَذَاءْذَاَ.
دادالمیزانلغتنامه دهخدادادالمیزان . [ دُل ْ ] (اِخ ) نام قریه ای در بلوک اسیر واقع در جنوب شیراز و در شش فرسنگی شمال غربی ده اسیر، که مرکز بلوک اسیر باشد. (از فارسنامه ٔ ناصری ص 174).
داداشیلغتنامه دهخداداداشی . (اِ) در زبان اطفال ، برادر و بیشتر خطابی است که خواهران و برادران کهتر برادر مهتر را کنند.
دادانلغتنامه دهخدادادان . (اِ) صاحب فرهنگ لسان العجم (شعوری ) گوید که لقب شاهان باستانی است از کیومرث تا گشتاسپ شاه . (شعوری ج 1ص 321). اما این سخن بر اساسی نیست و ظاهراً قسمت اول کلمه ٔ پیشدادان یا پیشدادیان یعنی «پیش » در ما
دادانلولغتنامه دهخدادادانلو. (اِخ ) دهی از دهستان جعفرآباد بخش حومه شهرستان قوچان واقع در25 هزارگزی جنوب خاوری قوچان و 10 هزارگزی شمال خاوری شوسه ٔ قدیم قوچان بمشهد. جلگه معتدل ، دارای 174 تن سک
دادوفرهنگ فارسی عمیددادا؛ دادک؛ خدمتکار پیر؛ پیرغلام؛ لَلـه: ◻︎ بیرون پَر ازاین طفلی ما را بِرهان ای جان / از منت هر دادو وز غصهٴ هر دادا (مولوی: ۱۴۶۴).
داقنوبداسلغتنامه دهخداداقنوبداس . (معرب ، اِ) بیونانی یعنی مانند غارخاصه و ورق وی و آنچه محقق است نوعی از مازریون است که ورق آن پهن بود و مازر نیز گویند و در بربری دادا گویند و استعمال کردن آن بد بود. (اختیارت بدیعی ).
دادکفرهنگ فارسی عمید۱. دادا؛ دده؛ خدمتکار پیر.۲. رئیس عدالتخانه؛ دادبیگ: ◻︎ همه بادش ز حاجب وز امیر / همه لافش ز دادک وز وزیر (سنائی: لغتنامه: دادک).
دادالمیزانلغتنامه دهخدادادالمیزان . [ دُل ْ ] (اِخ ) نام قریه ای در بلوک اسیر واقع در جنوب شیراز و در شش فرسنگی شمال غربی ده اسیر، که مرکز بلوک اسیر باشد. (از فارسنامه ٔ ناصری ص 174).
داداشیلغتنامه دهخداداداشی . (اِ) در زبان اطفال ، برادر و بیشتر خطابی است که خواهران و برادران کهتر برادر مهتر را کنند.
دادانلغتنامه دهخدادادان . (اِ) صاحب فرهنگ لسان العجم (شعوری ) گوید که لقب شاهان باستانی است از کیومرث تا گشتاسپ شاه . (شعوری ج 1ص 321). اما این سخن بر اساسی نیست و ظاهراً قسمت اول کلمه ٔ پیشدادان یا پیشدادیان یعنی «پیش » در ما
دادانلولغتنامه دهخدادادانلو. (اِخ ) دهی از دهستان جعفرآباد بخش حومه شهرستان قوچان واقع در25 هزارگزی جنوب خاوری قوچان و 10 هزارگزی شمال خاوری شوسه ٔ قدیم قوچان بمشهد. جلگه معتدل ، دارای 174 تن سک
دادار دودورلغتنامه دهخدادادار دودور. (اِ مرکب ) به کنایه شرم آدمی ؛ گویند: به دادار دودورش خندید، نظیر به فلانش خندید.
کاس سانو دادالغتنامه دهخداکاس سانو دادا. [ ن ُ ] (اِخ ) شهری از ایتالیا (ایالت میلان ) در ساحل دادا. به سال 1705 «داندوم » در آنجا «پرنس اوژن » را شکست داد. به سال 1799 نبرد بین فرانسویان از طرفی و اطریشی ها و روسها از طرف دیگر در آنج
ادادالغتنامه دهخداادادا. [ اَدْ دا ] (اِ) اداد. بلغت بربری اشخیص است که اسدالارض عبارت از او باشد. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). بلغت بربری نوعی از مازریون است و آن سفید و سیاه میباشد، سفید آنرا ادادای ابیض گویند وبعربی اشخیص خوانند و سیاه آن را ادادای اسود گویندو خانق النمر و قاتل النمر خوانند. استسق
بدادالغتنامه دهخدابدادا. [ ب َ اَ ] (ص مرکب ) کسی که ادای خارج از او سر زند. مقابل خوش ادا. (از آنندراج ). آنکه دارای اطوار و رفتار و کرداربد باشد. (ناظم الاطباء). بدخو. بداطوار. بداحوال . بدگوشت . گوشت تلخ . (یادداشت مؤلف ). || کسی که در ادای قرض حیله جو باشد. (آنندراج ) :</