دادرانلغتنامه دهخدادادران . (نف مرکب ) راننده ٔ داد. عدالت ورزنده . عدل ورزنده . دادکننده : یا رب تو هر چه بهترو نیکوترش بده این پادشاه عادل و سالار دادران . سعدی .ذبیح اﷲ او بد ز پیغمبران پسندیده ٔ داور دادران .<p class="aut
دادرانفرهنگ فارسی عمیدرانندۀ داد؛ دادگستر: ◻︎ ذبیحالله او بُد ز پیغمبران / پسندیدۀ داور دادران (شمسی: لغتنامه: دادران).
هفت دادرانلغتنامه دهخداهفت دادران . [ هََ دَ ] (اِخ ) یعنی هفت برادران ، چه دادر به لغت ماوراءالنهر برادر را گویند و آن کنایه از بنات النعش است که دب اکبر باشد. (برهان ). هفت خواهران . رجوع به دادر شود.
دودرانلغتنامه دهخدادودران . [ دَ دَ ] (اِخ ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل با 594 تن سکنه . آب آن از چشمه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دودرانلغتنامه دهخدادودران . [ دُ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ساردوئیه ٔ شهرستان ساردوئیه . 250 تن سکنه . آب آن از رودخانه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دیدرانلغتنامه دهخدادیدران . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومه ٔشهرستان اصفهان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
دادراندرلغتنامه دهخدادادراندر. [ دَ اَ دَ ] (اِ مرکب ) نابرادری . برادر ناتنی . (شعوری ج 1 ورق 411).
هفت دادرانلغتنامه دهخداهفت دادران . [ هََ دَ ] (اِخ ) یعنی هفت برادران ، چه دادر به لغت ماوراءالنهر برادر را گویند و آن کنایه از بنات النعش است که دب اکبر باشد. (برهان ). هفت خواهران . رجوع به دادر شود.
دادرفرهنگ فارسی عمید۱. برادر: ◻︎ از پدر چون خواستندش دادران / تا بَرَندش سوی صحرا یک زمان (مولوی: ۹۵۲).۲. (صفت) دوست صمیمی که مانند برادر باشد: ◻︎ تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما / کی بر این میدارد ای دادر تو را؟ (مولوی: ۱۰۰۴).
دادرسلغتنامه دهخدادادرس . [ رَ ] (نف مرکب ) رسنده ٔ داد. دادران . مجری عدالت . دادده . (آنندراج ). || در اصطلاح دادگستری ، قاضی ، قاضی محکمه . قاضی نشسته . || (اِخ ) نام حکیمی بوده از شاگردان جمشید جم . || (اِ) نام روز چهاردهم از ماههای ملکی . (آنندراج ).
دادرلغتنامه دهخدادادر. [ دَ / دِ ] (اِ) برادر، اخ . برادر به لهجه ٔ مردم ماوراءالنهر. (برهان ). شقیق . (نصاب ) : اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرادادری چند کرت مدخل ماشأاﷲ. انوری .لبیب ، عاقل و غمر
رانلغتنامه دهخداران . (نف مرخم ) مخفف راننده . (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ). راننده و دفعکننده و ردکننده و نفی کننده . (ناظم الاطباء). و همواره بصورت مزید مؤخر در ترکیبات صفت بکار رود:- بادران ؛ که باد را دور کند. که باد را دفع سازد.- دزد
هفتلغتنامه دهخداهفت . [ هََ ] (عدد، ص ، اِ) عددی است معروف . (برهان ). نماینده ٔآن در ارقام هندسیه 7 و در حساب جُمَّل «ز» باشد. (یادداشت مؤلف ). از میان اعداد شماره ٔ هفت از دیرباز مورد توجه اقوام مختلف جهان بوده ، اغلب در امور ایزدی و نیک و گاه در امور اهر
دادراندرلغتنامه دهخدادادراندر. [ دَ اَ دَ ] (اِ مرکب ) نابرادری . برادر ناتنی . (شعوری ج 1 ورق 411).
هفت دادرانلغتنامه دهخداهفت دادران . [ هََ دَ ] (اِخ ) یعنی هفت برادران ، چه دادر به لغت ماوراءالنهر برادر را گویند و آن کنایه از بنات النعش است که دب اکبر باشد. (برهان ). هفت خواهران . رجوع به دادر شود.