دارالغتنامه دهخدادارا. (اِخ ) اسپهبد مجدالدین دارا پادشاه دیلمان است و در نیمه ٔ دوم قرن ششم هجری می زیست و از امیران گمنام آنروزگار بوده است . رجوع به مازندران و استرآباد رابینو. ترجمه ٔ وحید مازندرانی ص 196 شود.
دارالغتنامه دهخدادارا. (اِخ ) این پادشاه نیز از خاندان هخامنشی و پسر اردشیر درازدست است که از زنی از اهالی بابل بنام «کسمارتی دین » متولد شد.او را بنام هایی مانند دارابن بهمن بن اسفندیار و دارابن اردشیربن بهمن بن اسفندیار در تواریخ یاد کرده اند و ابن اثیر برای عدم اختلاط او با دارا پسر دارا (
دارالغتنامه دهخدادارا. (اِخ ) این پادشاه همان دارای بزرگ است که بدست اسکندر کشته شد و در تواریخ متأخر او را بعنوان داریوش سوم میشناسیم . در کتب پیشینیان دارابن دارا، دارا پسردارا، و گاه بعنوان دارای اکبر نامیده شده است . او را بنام دار و دارابن داراب نیز خوانده اند اما روایت درست تر این است
دارالغتنامه دهخدادارا. (اِخ ) دارا پسر رستم شروین سیزدهمین اسپهبد تبرستان در دوران نخستین فرمانروایی آل باوند که در قرن چهارم میزیسته است . (معجم الانساب ج 2 ص 286).
دارالغتنامه دهخدادارا. (اِخ ) دژی است که دارای بزرگ (داریوش سوم ) در کوههای مازندران ساخته بود. رابینو در کتاب «مازندران و استرآباد» نویسد: ده کوسان در پای قلعه آب دارا بوده و این قلعه بدون شک همان قلعه دارا (دژدارا) است که نزدیک قریه ٔ مرزن آباد کنونی قرار داشته است . رجوع به مازندران و استر
نظریۀ قیمتگذاری داراییasset pricing theoryواژههای مصوب فرهنگستاننظریهای که به تبیین قیمت داراییهای مالی در دنیایی نامطمئن میپردازد
دارالمعلمینلغتنامه دهخدادارالمعلمین . [ رُل ْ م ُ ع َل ْ ل ِ ] (ع اِ مرکب ) دانشسرا. جایی که معلم در آن تربیت کنند.
دارالبوارلغتنامه دهخدادارالبوار. [ رُل ْب َ ] (ع اِ مرکب ) منظور دوزخ است . (ناظم الاطباء). بزخم تیغ آبدار بدارالبوار فرستاد. (حبیب السیر ج 3).
دارابلغتنامه دهخداداراب . (اِخ ) نام یکی از شهرهای کهن چین که در کنار اقیانوس آرام بوده است . رجوع به نخبةالدهر دمشقی ص 168 شود.
دارالبیضاءلغتنامه دهخدادارالبیضاء. [ رُل ْ ب َ ](اِخ ) شهری در کنار اقیانوس اطلس که همان کازابلانکاباشد. (المنجد بخش اعلام ). رجوع به کازابلانکا شود.
possessesدیکشنری انگلیسی به فارسیدارایی دارد، داشتن، دارا بودن، متصرف بودن، در تصرف داشتن، دارا شدن، متصرف شدن
possessingدیکشنری انگلیسی به فارسیدارایی، داشتن، دارا بودن، متصرف بودن، در تصرف داشتن، دارا شدن، متصرف شدن
دارالمعلمینلغتنامه دهخدادارالمعلمین . [ رُل ْ م ُ ع َل ْ ل ِ ] (ع اِ مرکب ) دانشسرا. جایی که معلم در آن تربیت کنند.
دارالبوارلغتنامه دهخدادارالبوار. [ رُل ْب َ ] (ع اِ مرکب ) منظور دوزخ است . (ناظم الاطباء). بزخم تیغ آبدار بدارالبوار فرستاد. (حبیب السیر ج 3).
دارابلغتنامه دهخداداراب . (اِخ ) نام یکی از شهرهای کهن چین که در کنار اقیانوس آرام بوده است . رجوع به نخبةالدهر دمشقی ص 168 شود.
دارالبیضاءلغتنامه دهخدادارالبیضاء. [ رُل ْ ب َ ](اِخ ) شهری در کنار اقیانوس اطلس که همان کازابلانکاباشد. (المنجد بخش اعلام ). رجوع به کازابلانکا شود.
گنج دارالغتنامه دهخداگنج دارا. [ گ َ ج ِ ] (اِخ ) گنج منسوب به دارا : گنجی است خداوند را به یمگان صد بار فزون تر ز گنج دارا.ناصرخسرو (دیوان ص 33).
پرمدارالغتنامه دهخداپرمدارا. [ پ ُ م ُ] (ص مرکب ) که رفق و مدارات بسیار کند : مگر کردگار آشکارا کنددل و مغز ما پرمدارا کند. فردوسی .مگر بر من این آشکارا شودبر آتش دلم پرمدارا شود.فردوسی .
بی مدارالغتنامه دهخدابی مدارا. [ م ُ ] (ص مرکب ) که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت : که آن هر سه تن کوه خارا بدندجفا پیشه و بی مدارا بدند. فردوسی .نشد بر ما نشانش آشکاراکجا بردش سپهر بی مدارا. نظامی
دجله ٔ دارالغتنامه دهخدادجله ٔ دارا. [ دِ ل َ ی ِ ] (اِخ ) موضعی که بروزگار ساسانیان و اوایل اسلام سرحد روم و دیار اسلام واقع بوده است به حدود شمالی عراق عرب امروزی . (عیون الانباء ج 1 ص 77).
مدارافرهنگ فارسی عمیدبا کسی نرمی و ملاطفت کردن؛ بهنرمی و حسن خلق با کسی رفتار کردن: ◻︎ مدارا خرد را برادر بُوَد / خرد بر سر دانش افسر بُوَد (فردوسی: ۷/۱۸۰).