دارسلغتنامه دهخدادارس . [ رِ] (ع ص ) محوکننده ٔ رسوم و آداب . (اقرب الموارد). || خواننده ٔ کتاب . (اقرب الموارد). || حایض . (منتهی الارب ). زنیکه در حال عادت ماهانه باشد. || آنکه درس خواند. (عیون الانباء).
دارشلغتنامه دهخدادارش . [ رِ ] (ع اِ) پوست سیاه . مثل اینکه فارسی الاصل است . (منتهی الارب ). چرم سیاه . (ناظم الاطباء).
داریسلغتنامه دهخداداریس . [ ی ُ ] (اِخ ) صورتی از کلمه ٔ داریوش است . رجوع به ایران باستان پیرنیا شود.
دارسنبلغتنامه دهخدادارسنب . [سُمْب ْ ] (اِ مرکب ) دارکوب . رجوع به داربر شود. || مته ، وسیله ٔ سوراخ کردن . (ناظم الاطباء).
دارسانلغتنامه دهخدادارسان . (اِخ ) دهی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان که در 70هزارگزی جنوب خاش و 29 هزارگزی خاور شوسه ٔ خاش به ایرانشهر واقع است . محلی کوهستانی گرمسیر مالاریایی و سکنه ٔ آن <span class="hl" dir=
دارساوینلغتنامه دهخدادارساوین . (اِخ ) دهی از دهستان کلاس ، بخش سردشت شهرستان مهاباد. واقع در پانزده هزارگزی خاور سردشت . یک هزار و پانصدگزی شمال راه شوسه ٔ سردشت به بانه محلی است کوهستانی معتدل . سالم . که سکنه ٔ آن 51 تن است . آب آنجا از چشمه . محصول آن غلات ،
دارستانلغتنامه دهخدادارستان . [ رِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه بخش بافق شهرستان یزد واقع در60هزارگزی باختر جاده مالرو کوشک به جزستان و دارای 13 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10</sp
حائضلغتنامه دهخداحائض . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حیض . حائضة. زن خون دیده . زن ناپاک . زن بی نماز.زن حیض فتاده . عارِک . دارِس . ارهون . طامث . لک دیده .
نیسملغتنامه دهخدانیسم . [ ن َ س َ ] (ع اِ) باد نرم . (منتهی الارب ). نَسَم . (از اقرب الموارد). || راه ناپیدا و محوشده . (منتهی الارب ). طریق دارس مستقیم ، لغتی است در نیسب . (از متن اللغة).
کهنهفرهنگ مترادف و متضاد۱. دیرینه، عتیقه، عتیق، قدیم، قدیمی، کهن ۲. مزمن ۳. اسقاط، پوسیده، داثر، دارس، فرسوده، متروک، مندرس ۴. مستعمل ۵. خرقه، خلق ≠ جدید، نو
دوارسلغتنامه دهخدادوارس . [ دَ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ دارس . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : رسوم الطلل والدیار الدوارس چو بر صدر منشور توقیع صاحب . (منسوب به حسن متکلم ).
دارسنبلغتنامه دهخدادارسنب . [سُمْب ْ ] (اِ مرکب ) دارکوب . رجوع به داربر شود. || مته ، وسیله ٔ سوراخ کردن . (ناظم الاطباء).
دارسانلغتنامه دهخدادارسان . (اِخ ) دهی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان که در 70هزارگزی جنوب خاش و 29 هزارگزی خاور شوسه ٔ خاش به ایرانشهر واقع است . محلی کوهستانی گرمسیر مالاریایی و سکنه ٔ آن <span class="hl" dir=
دارساوینلغتنامه دهخدادارساوین . (اِخ ) دهی از دهستان کلاس ، بخش سردشت شهرستان مهاباد. واقع در پانزده هزارگزی خاور سردشت . یک هزار و پانصدگزی شمال راه شوسه ٔ سردشت به بانه محلی است کوهستانی معتدل . سالم . که سکنه ٔ آن 51 تن است . آب آنجا از چشمه . محصول آن غلات ،
دارستانلغتنامه دهخدادارستان . [ رِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه بخش بافق شهرستان یزد واقع در60هزارگزی باختر جاده مالرو کوشک به جزستان و دارای 13 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10</sp
درةالمدارسلغتنامه دهخدادرةالمدارس . [ دُرْ رَ تُل ْ م َ رِ ] (اِخ ) (مدرسه ...) از نخستین مدارس ملی دخترانه ٔ تهران که پیش از سال 1300 هَ . ش . به مدیریت شمس النهار مهدوی دختر درةالمعالی افتتاح شد. در 1305 هَ . ش . که شمس النهار ام
جندارسلغتنامه دهخداجندارس . [ ج ِ رِ ] (اِخ ) ظاهراً از قلعه های محکم اندلس است . در نخبةالدهر آرد: لها جومة، ای کوره فیها جمه کبیرةالبناء لایعلم العالم من أین یجی ٔ ماؤها و لا أین یذهب . (نخبةالدهر دمشقی ص 205).
مدارسلغتنامه دهخدامدارس . [ م َ رِ ] (ع اِ) جاهای درس گفتن . (غیاث اللغات ). ج ِ مدرسه . رجوع به مدرسه شود : و اضعاف آن بر عمارت مساجد و معابد و اربطه و مدارس ... صرف کرده است . (المعجم ).
مدارسلغتنامه دهخدامدارس . [ م ُ رِ ] (اِخ ) نام شخصی است که رسولی پیش عذرا فرستاد وعذرا چشم رسول او را به انگشت کند. (برهان قاطع).
مدارسلغتنامه دهخدامدارس . [م ُ رِ ] (ع ص ) مذاکر. مُقاری ٔ. (اقرب الموارد). درس گوینده و سبق گوینده و باهم مذاکره ٔ درس نماینده . (ناظم الاطباء). که کتاب خواند و درس بدهد. (از متن اللغة). || مرد بدفعل آلوده به گناه . (منتهی الارب ). متلطخ در ذنوب . (از متن اللغة). که در گناه آویزد و خود را به