داشنلغتنامه دهخداداشن . [ ش َ ] (اِ)عطا. دهشت . دهشته . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). داشاد. داشات . عطا و بخشش و انعام باشد. (برهان ) : ترا نز بهر داشن خواستارم که من خود خواسته بسیار دارم .توئی چشم مرا خورشید روشن مرا دیدار تو باید نه داشن <p class="aut
داشنلغتنامه دهخداداشن . [ ش َ ] (اِخ ) نام موضعی به سیستان بیرون شارستان زرنگ و ظاهراً از محلات ربض بوده . (تاریخ سیستان حاشیه ٔ ص 335). رجوع به تاریخ سیستان ص 335 و 336 و <span class="hl" di
داشنلغتنامه دهخداداشن . [ ش ِ ] (ع ص ) جامه ٔ نو که پوشیده نشده باشد. || خانه ٔ نوتیار که سکونت کرده نشده باشد.(منتهی الارب ). || (معرب ، اِ) معرب دشن است که دست لاف باشد. (منتهی الارب ). جوالیقی در المعرب گوید: الداشن معرب و لیس من کلام البادیة و قال النضر: الداشن ؛ الدستاران . (معرب جوالیقی
داشنفرهنگ فارسی عمید۱. عطا؛ بخشش؛ دهش: ◻︎ که من داشن ندارم در خور تو / وگر جان برفشانم بر سر تو (فخرالدیناسعد: ۱۲۳).۲. پاداش؛ اجر و جزای نیک: ◻︎ چه کنم گر سفیه به نکوی / نتوان نرم کردن از داشن (لبیبی: ۴۸۸).
داسنلغتنامه دهخداداسن . [ س ِ ] (اِخ ) نام کوه بزرگی است در شمال موصل از سوی دجله ٔ شرقی و بدانجا گروهی بسیار از کردان باشند که داسنیه نامیده می شوند. (معجم البلدان ).
داسینلغتنامه دهخداداسین . (اِخ ) موضعی است ظاهراً بحدود موصل ، و محل اقامت کردان آن نواحی . و شاید نیز صورتی از داسن باشد. رجوع به داسن شود.(از کتاب کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 176).
دسینلغتنامه دهخدادسین . [ دَ ] (اِ) دسینه . خُم . (جهانگیری ). به معنی خم باشد که به عربی دَن ّ گویند. (برهان ). و رجوع به دسینه شود : تازه به عهد تو باد گلشن دولت تا گل دل تازه از زهاب دسین است .سیف اسفرنگی (از جهانگیری ).
دشنلغتنامه دهخدادشن . [ دَ ] (اِ) دستلاف ، که سودای اول اصناف باشد. (برهان ) (آنندراج ). معرب آن داشِن است . (از منتهی الارب ).
دهشتهلغتنامه دهخدادهشته . [ دَ / دِ هَِ ت ِ ] (اِمص ) بخشش بی ریا و صدقه و خیرات و مبرات . (ناظم الاطباء). عطیه و بخشش . (آنندراج ). داشن . داشاد. عطا. دهشت . (از لغت فرس اسدی ).
نوتیارلغتنامه دهخدانوتیار. [ ن َ / نُو ت َ / ن َ / نُو ت َی ْ یا ] (ص مرکب ) تازه و نو به انجام رسیده و ساخته شده . (یادداشت مؤلف ). نیز رجوع به تیار شود: داشن ؛ جامه ٔ نو که پوشیده نشده باشد
پاداشنلغتنامه دهخداپاداشن . [ ش َ ] (اِ) پاداش . پاداشت : دهد ولی ّ ترا کردگار پاداشن دهد عدوی ترا روزگار بادافراه . فرخی .شتابکارتر از باد وقت پاداشن درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه . فرخی .خلق را
پاداشنفرهنگ فارسی عمید۱. مزد: ◻︎ شتاب گیرد و گرمی به وقت پاداشن / صبور گردد و آهسته وقت بادافراه (فرخی: ۳۵۶).۲. سزای عمل؛ سزا؛ جزا.
باداشنلغتنامه دهخداباداشن . [ ش َ ] (اِ) جزای نیکیست ضد بادافراه که جزای بدیست . ناصرخسرو گوید : آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم چون به بینیش در آن معدن باداشن .و جمال الدین عبدالرزاق نیز فرماید : وگر به لذت مشغول احتلامست آن <br