داغ بالای داغلغتنامه دهخداداغ بالای داغ . [ ی ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از رسیدن مصائب پی درپی است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دردی پس دردی . رنجی پس رنجی دیگر. تعب و المی بدنبال الم و تعبی دیگر.
منمرلغتنامه دهخدامنمر. [ م ُ ن َم ْ م َ ] (ع ص ) دگرگون و متغیر شده . || پلنگی کرده شده . || داغ دار و لکه دار شده . (ناظم الاطباء).
لتحلغتنامه دهخدالتح . [ ل َ ] (ع مص ) کلوخ انداختن بر اندام یا به روی کسی پس داغ دار ساختن یا کور کردن چشم وی را. || نگاه کردن به کسی . || آرمیدن با زن . || چیزی باقی نگذاشتن نزد کسی . || به دست زدن کسی را. (منتهی الارب ).
دردآشنافرهنگ فارسی عمیدکسی که به درد و رنج خو گرفته باشد و به درد و رنج کس دیگر پی ببرد؛ دردمند: ◻︎ سخت میترسم چو برگ لاله گردد داغدار / گوش گل از نالهٴ دردآشنای بلبلان (صائب: لغتنامه: دردآشنا).
داغ دلفرهنگ فارسی عمیدکسی که مرگ عزیزی دیده باشد یا از حادثۀ ناگواری اندوهگین باشد؛ دارای دل داغدار؛ شکستهدل؛ دلشکسته: ◻︎ زواره بیاورد از آن سو سپاه / یکی لشکری داغدل کینهخواه (فردوسی: ۵/۳۸۱)، ◻︎ شبی از شبان داغدل خفته بود / ز کار زمانه برآشفته بود (فردوسی: ۱/۱۶۸).
داغلغتنامه دهخداداغ . (ص ، اِ) نشان . (برهان ). علامت و نشان چیزی . سمة. (منتهی الارب ) (دهار). وسم . کدمة. دماع . (منتهی الارب ). نشان چیزی بر چیزی . چنانکه در حوض یا آب انبار گویند: داغ آب تا فلان حد پیداست ؛ یعنی نشان آب . و بعضی گفته اند داغی که می سوزانند معنی حقیقی و به معنی نشان مجازی
داغفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] بسیارگرم؛ سوزان.۲. [مجاز] جالب؛ هیجانانگیز.۳. (اسم) [مجاز] نشانه.۴. (اسم) [مجاز] غم و اندوه و درد و رنج که از مرگ عزیزی به انسان دست دهد: ◻︎ ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان / حاصل تو را ز زندگی جاودانه چیست؟ (صائب: ۴۰۹).۵. [مجاز] اندوه سخت از ناامیدی و حرمان: ◻︎
داغدیکشنری فارسی به انگلیسیbrand, controversial, fervent, fervid, feverish, fiery, flaming, heated, hot, lively, red-hot, spot, stain, sweltering
پیازداغلغتنامه دهخداپیازداغ . (اِ مرکب ) پیاز خرد بریده ٔ در روغن سرخ کرده . پیاز بقطعات کوچک و خرد بریده و بر روغن سرخ کرده . پیاز روغن .
پیربداغلغتنامه دهخداپیربداغ . [ ب ُ ] (اِخ ) پسر میرزاجهانشاه از سلسله ٔ قراقوینلو. او بر پدر عصیان ورزید و قلعه ٔ بغداد را تصرف کرد و بسال 870 هَ . ق . بتدبیر پدر بدست برادر خویش محمدی کشته شد. برفراز کوهی خشک و داغ در راه سمنان و طهران حائطی وسیع دیده میشود گو
تاشلی داغلغتنامه دهخداتاشلی داغ . (اِخ ) از کوههای مرتفع شرق آذربایجان . رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران تألیف کریمی ص 24 شود.
حاجی داغلغتنامه دهخداحاجی داغ . (اِخ ) نام محلی است در آذربایجان ، و در آنجا معدن زغال سنگ هست ، و اهالی برای مصرف خود بطرز عادی یعنی کندن چاههای کم عمق از آن استفاده میکنند. رجوع به جغرافیای اقتصادی ایران تألیف کیهان ص 229 شود.
داغ بالای داغلغتنامه دهخداداغ بالای داغ . [ ی ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از رسیدن مصائب پی درپی است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دردی پس دردی . رنجی پس رنجی دیگر. تعب و المی بدنبال الم و تعبی دیگر.