دامکلغتنامه دهخدادامک . [ م َ ] (اِخ ) دهی از بخش نصرت آباد شهرستان زاهدان واقع در 77هزارگزی جنوب خاوری نصرت آباد و 18هزارگزی شوسه ٔ زاهدان به خاش . جلگه است و گرمسیر و دارای 125 تن سکنه . آب
دامکلغتنامه دهخدادامک . [ م َ ] (اِمصغر) مصغر دام . دام خرد. دام کوچک . رجوع به دام شود. || مقنعه و سرانداز زنان را نیز گفته اند. (برهان ). دامنی . (برهان ). سرانداز زنان که تور مانندست . سرانداز زنان مشبک و تورمانند. (فهرست لغات نظام قاری ص 199) <span class=
دامغلغتنامه دهخدادامغ. [ م ِ ] (ع ص ) سرشکننده . (آنندراج ) (غیاث ). || تباه کننده . (دهار). هلاک کننده : تو دامغ روم و از حسامت زلزال بدامغان ببینم . خاقانی .قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته دامغ اشرار و گرد از دامغان انگیخته
دایمقلغتنامه دهخدادایمق . [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر، در 38 هزارگزی جنوب باختری کلیبر و 13500 گزی ارابه رو تبریز به اهر با 323سکنه . آب آن از دو رشته چشمه و مح
دائمکلغتنامه دهخدادائمک . [ ءِ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت . واقع در صدهزارگزی جنوب خاوری مسکون . سر راه مالرو سبزواران به کروک . جلگه . گرمسیر. مالاریائی و دارای 150 تن سکنه ، آب آنجا از قنات ، محصول آنجا غلات و خرما. شغل
دامکشلغتنامه دهخدادامکش . [ ک َ ] (نف مرکب ) دام گسترنده . پهن کننده ٔ دام . دام نهنده . || بازی دهنده . || خلاص کننده ٔ از دام . بردارنده ٔ دام و آزادکننده ٔ در دام مانده .
دامکشیلغتنامه دهخدادامکشی . [ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل دام کش . گستردن دام . نهادن دام . || بازی دادن . || خلاص کردن از دام . برداشتن دام . برچیدن دام و آزاد کردن در دام افتاده . || یاری دادن . رفع گرفتاری کردن . مقابل دامن کشیدن که ترک یاری دادن و ترک یار گفتن هنگام گرفتاری اوست <span class="hl"
دامکةلغتنامه دهخدادامکة. [ م ِ ک َ ] (ع اِ) سختی . بلا. یقال : اصابتهم دامکة من دوامک الدهر؛ ای داهیة من دواهیه . ج ، دوامک . (منتهی الارب ). داهیة. (مهذب الاسماء).
دامکش خونلغتنامه دهخدادامکش خون . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان . واقع در 36هزارگزی شمال خاوری زنجان . کوهستانی و سردسیر و دارای 126 تن سکنه است . آب آن از چشمه و قنات است و محصول آن غلات . شغل مرد
برنجکلغتنامه دهخدابرنجک . [ ب ِ رِ ج َ ] (اِ مصغر) قسمی حلوا که از برنج نخست پخته و سپس سرخ کرده کنند و بر آن نرمه ٔ قند پاشند. (یادداشت دهخدا) : برنجک خود و دامک سرسبک رسیدند هر دو دل از غم تنک . نظام قاری .|| امروزه برنجک بر برنجی
کلوتهلغتنامه دهخداکلوته . [ ک ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) کلاهی را گویند گوشه دار و پر پنبه که بیشتر بجهت طفلان دوزند و گوشه های آن را در زیر چانه ٔ ایشان بندند. (برهان ). کلاهی که پنبه دار باشد و گوش اطفال را بپوشد و بعضی درویشان نیز بر سر گیرند. (آنندراج ). کلوته . ک
سربندلغتنامه دهخداسربند. [ س َ ب َ ] (اِ مرکب ) پنبه یا جامه و یا چوبی که بر دهانه ٔ شیشه فروبرند تا مظروف از ریختن و تباهی مصون ماند. آنچه بر سرظرفی چرمین یا از شیشه و غیره بندند از جامه و چرم و غیره . (یادداشت مؤلف ). || اختیار (؟) وآگاهی راز. || کوچه بند. (غیاث ) (آنندراج ). || عصابه که زن
غفارةلغتنامه دهخداغفارة. [ غ ِ رَ ] (ع اِ) زره خود که زیر قلنسوه پوشند. یا زره پاره که مرد باسلاح وقت جنگ بر روی افکند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، غفارات ، غَفائِر. (اقرب الموارد). || سراغوج که زیر مقنعه افکنند تا مقنعه ریم و چرک و روغن نگیرد.(منتهی الارب ) (آنندراج ). آن رگوی که در زیر دا
دامکشلغتنامه دهخدادامکش . [ ک َ ] (نف مرکب ) دام گسترنده . پهن کننده ٔ دام . دام نهنده . || بازی دهنده . || خلاص کننده ٔ از دام . بردارنده ٔ دام و آزادکننده ٔ در دام مانده .
دامکش خونلغتنامه دهخدادامکش خون . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان . واقع در 36هزارگزی شمال خاوری زنجان . کوهستانی و سردسیر و دارای 126 تن سکنه است . آب آن از چشمه و قنات است و محصول آن غلات . شغل مرد
دامکشیلغتنامه دهخدادامکشی . [ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل دام کش . گستردن دام . نهادن دام . || بازی دادن . || خلاص کردن از دام . برداشتن دام . برچیدن دام و آزاد کردن در دام افتاده . || یاری دادن . رفع گرفتاری کردن . مقابل دامن کشیدن که ترک یاری دادن و ترک یار گفتن هنگام گرفتاری اوست <span class="hl"
دامکةلغتنامه دهخدادامکة. [ م ِ ک َ ] (ع اِ) سختی . بلا. یقال : اصابتهم دامکة من دوامک الدهر؛ ای داهیة من دواهیه . ج ، دوامک . (منتهی الارب ). داهیة. (مهذب الاسماء).
بادامکلغتنامه دهخدابادامک . [ م َ ] (اِ مصغر) مصغر بادام . بادام کوچک . || قسمی از بید (صفصاف ) است که آنرا باندلس بی بُن یا ونبر یا ینبر خوانند و از آن زنبیل و طبق بافند. (ابن البیطار). نوعی از خِلاف . || قسمی سبزی صحرائی بهاره ٔ خوردنی که در آشها کنند. || بیماریی در ستور.
بادامکلغتنامه دهخدابادامک . [ م َ ] (اِ مصغر) نام نوعی درخت بادام که در اطراف کرج میروید . (درختان جنگلی ساعی ج 1 ص 227). بارشین . جرگه . || گونه ای از بادام وحشی که در کوههای اطراف کرج در ارتفاعات 14
بادامکلغتنامه دهخدابادامک . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند در 50هزارگزی جنوب باختر قاین ، در دامنه واقعست . هوایش معتدل و دارای 51 تن سکنه میباشد. آبش از قنات و محصولش غلات ، زعفران ، و شغل مردمش
بادامکلغتنامه دهخدابادامک . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قلقل رودشهرستان تویسرکان که در 15هزارگزی جنوب خاوری شهر تویسرکان و 3هزارگزی شمال راه شوسه ٔ تویسرکان بملایر قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر دارای <span clas