داورلغتنامه دهخداداور. [ وَ ] (اِخ ) مرحوم میرزا علی اکبرخان داور وزیر عدلیه و وزیر مالیه ٔ معروف در دوره ٔ سلطنت رضاشاه پهلوی که قبل از اتخاذ نام خانوادگی «داور» معروف بود به میرزاعلی اکبرخان مدعی العموم ، تحصیلات خود را ابتدا در تهران و بعد در سویس ، که مدتها در آنجا مقیم بود، به پایان رسان
داورلغتنامه دهخداداور. [ وَ ] (اِ) حاکم شرع یا عرف . موسی پایه و درجه ٔ داور را به اندرز خسوره ٔ خود یترون در میان قوم قرار داد. (خروج 18: 13 -26) و سرداران هزاره و صده و پنجاهه و دهه نامیده
داورلغتنامه دهخداداور. [ وَ ] (اِخ ) شیخ محمد مفیدبن محمد نبی بن محمد کاظم . تولد داور در سنه ٔ1251 هَ . ق . بوده است و وفات او در سنه 1325 در هفتاد سالگی درشیراز و در قبرستان درسلم (باب سَلْم ) واقع در جنوبی شیراز مدفون شده
داورلغتنامه دهخداداور. [ وَ ] (اِخ ) یا زمین داور. نام ناحیه ای میان سیستان بناحیه ٔافغانستان و آنجا مسقطالرأس گروهی از دانشمندان بوده است . شهری است و ناحیتی به سیستان . (از دمشقی ):ورا کرد پیش سپه جنگجوی بر شهر داور فرود آمد اوی . اسدی .یاقوت در معجم ا
داورلغتنامه دهخداداور. [ وَ ] (ص ، اِ) دادور. در اصل این کلمه دادور بود به معنی صاحب داد پس بجهت تخفیف دال ثانی را حذف کردند. (غیاث اللغات ). در اصل دادور بود چون نامور و هنرور و سخنور. بهمان معنی عادل است و در اصل دادور بوده است یک دال را حذف کرده اندچه در فرس مخفف محذوف بتکلم آسان تر و بفصا
پیداورلغتنامه دهخداپیداور.[ پ َ / پ ِ وَ ] (ص مرکب ) موجود و مهیا : مردم چشم کواکب ریخت از باران اشک بحر گفتا آدم آبی ز من پیداورست . ملاطغرا (ازآنندراج ).موی خود را بیجهت سنبل پریشان میکندنی کسی
داور داورانلغتنامه دهخداداور داوران . [ وَ رِ وَ ] (ترکیب اضافی ) قاضی قاضیان . حاکم حاکمان . || (اِخ ) پروردگار و خدای تعالی که بر داوران داور است : بهر جا که موکب درآری براه کنی داور داوران را پناه .نظامی .
داور شدنلغتنامه دهخداداور شدن . [ وَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حاکم و قاضی شدن . درمقام قضا و حکومت قرار گرفتن . حکم شدن : اگر داد و بیداد داور شوندبود داد تریاق و بیداد سم .ناصرخسرو.
داور قاجارلغتنامه دهخداداور قاجار. [ وَ ] (اِخ ) نواب شاهزاده امام وردی میرزا برادر بطنی رکن الدوله است . در دولت سلطان محمدشاه بملک عثمانی گریخت و در بغداد بماند و بزیارت عتبات پرداخت این بیت از اوست :هر چه میخواهی بگو و هر چه میخواهی بکن دوست میدارم ترا گر دشمن جانم شوی .<p class="aut
داوران داورلغتنامه دهخداداوران داور. [ وَ وَ ] (اِ مرکب ) داور داوران . حاکم حاکمان . رجوع به داور داوران شود.
داور داورانلغتنامه دهخداداور داوران . [ وَ رِ وَ ] (ترکیب اضافی ) قاضی قاضیان . حاکم حاکمان . || (اِخ ) پروردگار و خدای تعالی که بر داوران داور است : بهر جا که موکب درآری براه کنی داور داوران را پناه .نظامی .
داوران داورلغتنامه دهخداداوران داور. [ وَ وَ ] (اِ مرکب ) داور داوران . حاکم حاکمان . رجوع به داور داوران شود.
داورگاهلغتنامه دهخداداورگاه . [ وَ ] (اِ مرکب ) محکمه . دارالقضاء. دیوانخانه . عدلیه . دادگستری . داورگه : به داورگه نشاندی داوران رابکندی بیخ و بن بدگوهران رابه داورگاه او از شاه و چاکریکی بودند درویش و توانگر.فخرالدین اسعد (ویس و را
داورزنلغتنامه دهخداداورزن . [ وَ زَ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز بخش داورزن شهرستان سبزوارست . این قصبه در باختر شهر سبزوار و سر راه شوسه ٔ عمومی مشهد به تهران واقع و 650 سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و میوه و پنبه و کنجد و زیره و شغل اهالی زراعت و کسب و
داورانلغتنامه دهخداداوران . [ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان . در 28 هزارگزی شمال شوسه ٔ رفسنجان و 25 هزارگزی شوسه ٔ رفسنجان به کرمان . دارای 1200 سکنه . آب آن ازدو رشته قنات
داورگاهلغتنامه دهخداداورگاه . [ وَ ] (اِ مرکب ) محکمه . دارالقضاء. دیوانخانه . عدلیه . دادگستری . داورگه : به داورگه نشاندی داوران رابکندی بیخ و بن بدگوهران رابه داورگاه او از شاه و چاکریکی بودند درویش و توانگر.فخرالدین اسعد (ویس و را
داور داورانلغتنامه دهخداداور داوران . [ وَ رِ وَ ] (ترکیب اضافی ) قاضی قاضیان . حاکم حاکمان . || (اِخ ) پروردگار و خدای تعالی که بر داوران داور است : بهر جا که موکب درآری براه کنی داور داوران را پناه .نظامی .
داور شدنلغتنامه دهخداداور شدن . [ وَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حاکم و قاضی شدن . درمقام قضا و حکومت قرار گرفتن . حکم شدن : اگر داد و بیداد داور شوندبود داد تریاق و بیداد سم .ناصرخسرو.
داور قاجارلغتنامه دهخداداور قاجار. [ وَ ] (اِخ ) نواب شاهزاده امام وردی میرزا برادر بطنی رکن الدوله است . در دولت سلطان محمدشاه بملک عثمانی گریخت و در بغداد بماند و بزیارت عتبات پرداخت این بیت از اوست :هر چه میخواهی بگو و هر چه میخواهی بکن دوست میدارم ترا گر دشمن جانم شوی .<p class="aut
داورزنلغتنامه دهخداداورزن . [ وَ زَ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز بخش داورزن شهرستان سبزوارست . این قصبه در باختر شهر سبزوار و سر راه شوسه ٔ عمومی مشهد به تهران واقع و 650 سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و میوه و پنبه و کنجد و زیره و شغل اهالی زراعت و کسب و
پیداورلغتنامه دهخداپیداور.[ پ َ / پ ِ وَ ] (ص مرکب ) موجود و مهیا : مردم چشم کواکب ریخت از باران اشک بحر گفتا آدم آبی ز من پیداورست . ملاطغرا (ازآنندراج ).موی خود را بیجهت سنبل پریشان میکندنی کسی
داوران داورلغتنامه دهخداداوران داور. [ وَ وَ ] (اِ مرکب ) داور داوران . حاکم حاکمان . رجوع به داور داوران شود.
زمین داورلغتنامه دهخدازمین داور. [ زَ وَ ] (اِخ ) ناحیه ٔ تاریخی میان سجستان وغور. این ناحیه عبارت بوده است از دره ٔ وسیعی که رود هیرمند از جبال هندوکش تا بست در آن جاری است . بنابر مآخذ اسلامی ، ناحیه ٔ حاصلخیز و پرجمعیت بوده است وچهار شهر عمده به اسامی درتل یا تل ، درغش بغنین و شروان یا سروان و