درازلغتنامه دهخدادراز. [ دَ / دِ ] (ص ) طویل . مقابل کوتاه . طولانی . نقیض کوتاه . (برهان ). مستطیل . مستطیله . طویله . مقابل قصیر. طویل و آن یا طولی است عمودی ، چنانکه از بالائی بدان بینند، چون : گیسوانی ،دستی ، ریشی دراز یا مقابل پست و آن طولی باشد عمودی ،
درازلغتنامه دهخدادراز. [ دِ ] (اِخ ) بزرگترین جزایر دریای فارس در میانه ٔ جنوب و مغرب بندرعباس ، به مسافت پنج فرسخ کمتر است . درازای آن از قریه ٔ قشم تا قریه ٔ باسعیدو، از بیست ویک فرسخ بیشتر، پهنای آن در بعضی جاها نزدیک به هفت فرسخ باشد. کشت و زرع و نخلستان این جزیره ، دیمی است . گذران اهالی
درازفرهنگ فارسی عمیدبلند؛ کشیده.⟨ دراز کشیدن: (مصدر لازم) به پشت روی زمین خوابیدن و پاها را درازکردن؛ خوابیدن بر روی زمین یا بستر برای استراحت.
درپاشلغتنامه دهخدادرپاش . [ دُ ] (نف مرکب ) درپاشنده . دربار : چون از سرقصه های درپاش شد قصه قیس در جهان فاش .نظامی .
درایشلغتنامه دهخدادرایش . [ دَ ی ِ] (اِمص ) اسم مصدر از دراییدن . تأثیر. اثر کردن . (برهان ) (آنندراج ). سرایت . (ناظم الاطباء) : همه آزمایش همه پرنمایش همه پردرایش چو گرگ طرازی .مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38
دژپرازلغتنامه دهخدادژپراز. [ دُ پ َ ] (ص مرکب ) دژبراز است در تمام معانی . (از برهان ) (از آنندراج ). رجوع به دژبراز شود.
درازرکابلغتنامه دهخدادرازرکاب . [ دِ رِ ] (ص مرکب ) که رکاب دراز دارد. || به مجاز، برافراشته قد و بلندبالا : گاه از او اشهب فراخ عنان گاه از او ادهم دراز رکاب .سوزنی .
درازگاملغتنامه دهخدادرازگام . [ دِ ] (ص مرکب ) آنکه گام و قدم دراز دارد. گام دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). سَهَوَّق .
درازرکابلغتنامه دهخدادرازرکاب . [ دِ رِ ] (ص مرکب ) که رکاب دراز دارد. || به مجاز، برافراشته قد و بلندبالا : گاه از او اشهب فراخ عنان گاه از او ادهم دراز رکاب .سوزنی .
درازگاملغتنامه دهخدادرازگام . [ دِ ] (ص مرکب ) آنکه گام و قدم دراز دارد. گام دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). سَهَوَّق .
درازرودهلغتنامه دهخدادرازروده . [ دِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) آنکه روده ای دراز دارد. || (اِ مرکب ) در تداول عامه ، پرحرف . پرگوی . وراج . پرچانه . و رجوع به روده درازی شود.
دراز آمدنلغتنامه دهخدادراز آمدن . [ دِ م َ دَ ] (مص مرکب ) دراز شدن . طولانی گشتن . طویل شدن .- دراز آمدن سخن ؛ طولانی شدن آن : بیا و گونه ٔ زردم ببین و نقش بخوان که گر حدیث نویسم سخن دراز آید.سعدی .
دست درازلغتنامه دهخدادست دراز. [ دَ دِ ] (ص مرکب ) درازدست . آنکه دستهای وی دراز باشد. (ناظم الاطباء). دارای ساعد و بازوی دراز. طویل الید. || مرادف دست بالا و غالب و مسلط. (از آنندراج ). زبردست . (از ناظم الاطباء). || درازدست و ظالم . (ناظم الاطباء). ستمگر.
دم درازلغتنامه دهخدادم دراز. [ دُ دِ ] (ص مرکب ) هر حیوانی که دم آن دراز و طویل باشد. (ناظم الاطباء). دارای دم طویل . درازدم . || مار (عامه گمان برند که اگر اسم مار برند او از سوراخ برآید از این رو نام او نبرند و دم دراز گویند). (یادداشت مولف ). || درازدنبال . با دنباله ٔ طویل .
دم درازلغتنامه دهخدادم دراز. [ دُدِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان هرسم بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. با 1153 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دندان درازلغتنامه دهخدادندان دراز. [ دَ دَ / دِ ] (ص مرکب ) دندان بزرگ .بزرگ دندان . || حریص . (غیاث ) (آنندراج ).- دندان دراز گردانیدن ؛ کنایه از حریص گردانیدن و در طمع انداختن . (آنندراج ) : شکرپاره با نوک
دوردرازلغتنامه دهخدادوردراز. [ دِ ] (ص مرکب ) دور و دراز. (یادداشت مؤلف ). به معنی دور وبعید است . (از آنندراج ). رجوع به دور و دراز شود.