درازالغتنامه دهخدادرازا. [ دَ / دِ ] (حامص ، اِ) طول .(دانشنامه ٔ علائی ص 74). درازنا. درازی . کشیدگی . امتداد. مقابل پهنا. خلاف پهنا. بَلخ . درازنای . (انجمن آرا). به معنی درازی است چنانکه فراخا به معنی فراخی . (آنندراج ). یک
درازپالغتنامه دهخدادرازپا. [ دِ ] (ص مرکب ) درازپای .آنکه پای دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). که پای طویل دارد. مقابل کوتاه پا: اَسَطّ، خَجَوجاء، خَجَوجی ̍ و شَحْوَل ؛ مرد درازپای . شَجَوجی ̍؛ مرد بسیار درازپای کوتاه پشت . (منتهی الارب ). شَرجَب ؛ درازپای بزرگ استخوان . قَطوطی ̍؛ مرد درازپای
درازپای کردنلغتنامه دهخدادرازپای کردن . [ دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ستان خوابانیدن . طاق باز خوابانیدن . به پشت خواباندن : السلق ؛ درازپای کردن . (زوزنی ).
درازانلغتنامه دهخدادرازان . [دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالا خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل ، واقع در 13هزارگزی جنوب آمل و یکهزارگزی غرب راه شوسه ٔ آمل به لاریجان با 340 تن سکنه . آب آن از تجرود هراز تأمین میشود و محصول آن برنج و
درازانداملغتنامه دهخدادرازاندام . [ دِ اَ ] (ص مرکب ) دارای اندامی دراز. طویل القامه . || دارای شکل دراز: بعض اقسام قهوه درازاندام و بعضی بیضی باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درازانگشتلغتنامه دهخدادرازانگشت . [دِ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) درازانگشتان . آنکه انگشتان دراز دارد. دارنده ٔ انگشتان طویل : [ مردم سودان ] سطبرلب و درازانگشتان و بزرگ صورت باشند. (حدود العالم ).
درازانگللغتنامه دهخدادرازانگل . [ دِ اَ گ ُ ] (اِخ ) لقب کی بهمن پسر اسفندیار، واو را با اردشیر (464 - 424 ق . م .) که پنجمین پادشاه خاندان هخامنشی است یکی دانسته اند. رجوع به درازدست در همین لغت نامه و فرهنگ ایران باستان ص <span
درازانگللغتنامه دهخدادرازانگل . [ دِ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) درازدست . دارنده ٔ دستی دراز. صفت درازدست و درازانگل مکرراً در اوستا درغوبازو و درغوانگشت آمده و از این صفت بازوان کشیده و انگشتهای بلند و باریک که یک قسم زیبایی است ، اراده شده است . (فرهنگ ایران باستان ص 77</span
درازانلغتنامه دهخدادرازان . [دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالا خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل ، واقع در 13هزارگزی جنوب آمل و یکهزارگزی غرب راه شوسه ٔ آمل به لاریجان با 340 تن سکنه . آب آن از تجرود هراز تأمین میشود و محصول آن برنج و
درازانداملغتنامه دهخدادرازاندام . [ دِ اَ ] (ص مرکب ) دارای اندامی دراز. طویل القامه . || دارای شکل دراز: بعض اقسام قهوه درازاندام و بعضی بیضی باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درازانگشتلغتنامه دهخدادرازانگشت . [دِ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) درازانگشتان . آنکه انگشتان دراز دارد. دارنده ٔ انگشتان طویل : [ مردم سودان ] سطبرلب و درازانگشتان و بزرگ صورت باشند. (حدود العالم ).
درازانگللغتنامه دهخدادرازانگل . [ دِ اَ گ ُ ] (اِخ ) لقب کی بهمن پسر اسفندیار، واو را با اردشیر (464 - 424 ق . م .) که پنجمین پادشاه خاندان هخامنشی است یکی دانسته اند. رجوع به درازدست در همین لغت نامه و فرهنگ ایران باستان ص <span
درازانگللغتنامه دهخدادرازانگل . [ دِ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) درازدست . دارنده ٔ دستی دراز. صفت درازدست و درازانگل مکرراً در اوستا درغوبازو و درغوانگشت آمده و از این صفت بازوان کشیده و انگشتهای بلند و باریک که یک قسم زیبایی است ، اراده شده است . (فرهنگ ایران باستان ص 77</span