درافتادنلغتنامه دهخدادرافتادن . [ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) حادث شدن . اتفاق افتادن . روی دادن : تا یک روز به هرات بودم ، مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی ). || افتادن . واقع شدن : اگر روزی درافتد در میانه ببینم تا چه پیش آرد زمانه . <p
دور درافتادنلغتنامه دهخدادور درافتادن . [ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) گود رفتن . گود افتادن . به گودی افتادن . دور برافتادن . (یادداشت مؤلف ) : و علامت وی آن است که چشم دور درافتاده باشد و پژمرده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
شور درافتادنلغتنامه دهخداشور درافتادن . [ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) هیجان و اضطراب حاصل شدن : دلاور به سرپنجه ٔ گاوزورز هولش به شیران درافتاد شور.سعدی .
کرم درافتادنلغتنامه دهخداکرم درافتادن . [ ک ِ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) دَود. تدوید. ادادة. (تاج المصادر بیهقی ). افتادن کرم در چیزی . کرم اوفتادن . رجوع به کرم اوفتادن شود.
بسر درافتادنلغتنامه دهخدابسر درافتادن . [ ب ِ س َ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) به زمین افتادن . عَثر. (منتهی الارب ). عثار. (منتهی الارب ). عثیر. (منتهی الارب ).
دور درافتادنلغتنامه دهخدادور درافتادن . [ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) گود رفتن . گود افتادن . به گودی افتادن . دور برافتادن . (یادداشت مؤلف ) : و علامت وی آن است که چشم دور درافتاده باشد و پژمرده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
شور درافتادنلغتنامه دهخداشور درافتادن . [ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) هیجان و اضطراب حاصل شدن : دلاور به سرپنجه ٔ گاوزورز هولش به شیران درافتاد شور.سعدی .
کرم درافتادنلغتنامه دهخداکرم درافتادن . [ ک ِ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) دَود. تدوید. ادادة. (تاج المصادر بیهقی ). افتادن کرم در چیزی . کرم اوفتادن . رجوع به کرم اوفتادن شود.
بسر درافتادنلغتنامه دهخدابسر درافتادن . [ ب ِ س َ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) به زمین افتادن . عَثر. (منتهی الارب ). عثار. (منتهی الارب ). عثیر. (منتهی الارب ).
اساسةلغتنامه دهخدااساسة. [ اِ س َ ] (ع مص ) سوس یعنی پت و شپشه افتادن . کرمک درافتادن در چیزی . (منتهی الارب ). شپشه درافتادن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). شپشه درافتادن گندم و برنج را. کرم درافتادن پشم را. || بسیارکنه شدن گوسپند. (منتهی الارب ). شپشه شدن گوسفند. (تاج المصادر بیهقی ).
دور درافتادنلغتنامه دهخدادور درافتادن . [ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) گود رفتن . گود افتادن . به گودی افتادن . دور برافتادن . (یادداشت مؤلف ) : و علامت وی آن است که چشم دور درافتاده باشد و پژمرده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ز پای اندرافتادنلغتنامه دهخداز پای اندرافتادن . [ زِ اَ دَاُ دَ ] (مص مرکب ) از پای درآمدن . ناتوان شدن . کنایه از زبون گشتن . و رجوع به از پای اندرافتادن شود.
شور درافتادنلغتنامه دهخداشور درافتادن . [ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) هیجان و اضطراب حاصل شدن : دلاور به سرپنجه ٔ گاوزورز هولش به شیران درافتاد شور.سعدی .
کرم درافتادنلغتنامه دهخداکرم درافتادن . [ ک ِ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) دَود. تدوید. ادادة. (تاج المصادر بیهقی ). افتادن کرم در چیزی . کرم اوفتادن . رجوع به کرم اوفتادن شود.
اندرافتادنلغتنامه دهخدااندرافتادن . [ اَ دَ اُ دَ ] (مص مرکب ) حادث شدن . اتفاق افتادن : حرب اندرافتاد میان فریقین . (تاریخ سیستان ). || خود را در میان چیزی انداختن : میزری چبود اگر او گویدم دررو اندر عین آتش بی ندم اندرافتم از کمال اعتقید