دراملغتنامه دهخدادرام . [ دَ ] (اِخ ) از دیههای قاسان بوده است ، و در مورد تسمیه ٔ آن در تاریخ قم چنین آمده : و بعد از آن موضع درام ظاهر شد، و گفتند در انبر یعنی مجمع شعب پس از این جهت است آنرا درام نام کردند، و گویند که نام او در اصل درِ آرام بوده است یعنی در شادی ، پس تخفیف کردند و گفتند در
دراملغتنامه دهخدادرام . [ دَرْ را ] (اِخ ) از معظم قرای طارم علیا. (نزهة القلوب ج 3 ص 65). دهی است جزءدهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان ، واقع در77هزارگزی شمال باختری سیردان و سر راه
دراملغتنامه دهخدادرام . [ دَرْ را ] (ع ص ) زشت رفتار. (منتهی الارب ). قبیح و زشت در رفتار. (از اقرب الموارد). || (اِ) خارپشت . (منتهی الارب ). قنفذ. (اقرب الموارد).
دراملغتنامه دهخدادرام . [ دِ ] (فرانسوی ، اِ) نمایشنامه و داستانی که موضوع آن غم انگیز و شادی بخش باشد. (اصطلاح تآتر) لفظی که گاه بمعنی تئاتر بطور کلی و گاه به معنی جنبه های خاص هنر نمایش بکار میرود. اصل یونانی این کلمه ، «دراما» است به معنی «کاری که میشود» یا «عملی که روی میدهد». و در یونان
درامفرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی، تئاتر) نمایش یا داستانی که به حوادث زندگی نزدیک باشد و مطالب غمانگیز و خندهدار هر دو در آن وجود داشته باشد.۲. (صفت) [عامیانه، مجاز] ناراحتکننده و غمانگیز.
درام دروملغتنامه دهخدادرام دروم . [ دِ دُ ] (صوت ) در تداول عامه ، آواز موزیک . (یادداشت مرحوم دهخدا).
پدرگاملغتنامه دهخداپدرگام . [ پ ِ رُ ] (اِخ ) پدرُگائوگراند . شهری از پرتقال واقع در استرمادور نزدیک ززر دارای 4000 تن سکنه .
پدراملغتنامه دهخداپدرام . [ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) (از پَد، پَت ، ضد و مقابل . و رام ) توسن . سرکش . || بدخواه و بی مهر. (شعوری از محمودی ).
پدراملغتنامه دهخداپدرام . [ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) خرّم و آراسته و نیکو باشد مثل باغ و مجلس و خانه و جهان و عیش و روزگار. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). دلگشای . خوش : خسرو محمد که عالم پیراز عدل او تازه گشت و پدرام . <p clas
درامةلغتنامه دهخدادرامة. [ دَرْ را م َ ] (ع اِ) خرگوش . (منتهی الارب ). ارنب . || قنفذ و خارپشت . (از اقرب الموارد). || (ص ) زن کوتاه بالا، یا زن کوتاه بالای بدرفتار در خردگی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دراماتیکلغتنامه دهخدادراماتیک . [ دِ ] (فرانسوی ، ص ) منسوب به درام . درامی . نمایشی . رجوع به درام شود.
درامجلغتنامه دهخدادرامج . [ دُ م ِ ] (ع ص ) رفتار ناوناوان و خرامان . (منتهی الارب ). شخصی که در راه رفتن خود متکبر و بخود بالیده باشد. (از اقرب الموارد). درابج . درانج . و رجوع به درابج و درانج شود.
درام دروملغتنامه دهخدادرام دروم . [ دِ دُ ] (صوت ) در تداول عامه ، آواز موزیک . (یادداشت مرحوم دهخدا).
درامةلغتنامه دهخدادرامة. [ دَرْ را م َ ] (ع اِ) خرگوش . (منتهی الارب ). ارنب . || قنفذ و خارپشت . (از اقرب الموارد). || (ص ) زن کوتاه بالا، یا زن کوتاه بالای بدرفتار در خردگی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دراماتیکلغتنامه دهخدادراماتیک . [ دِ ] (فرانسوی ، ص ) منسوب به درام . درامی . نمایشی . رجوع به درام شود.
درامجلغتنامه دهخدادرامج . [ دُ م ِ ] (ع ص ) رفتار ناوناوان و خرامان . (منتهی الارب ). شخصی که در راه رفتن خود متکبر و بخود بالیده باشد. (از اقرب الموارد). درابج . درانج . و رجوع به درابج و درانج شود.
زودراملغتنامه دهخدازودرام . (ص مرکب ) آنکه بزودی رام شود. (آنندراج ) : آن مرغ زودرام که آوردمش کمین دام فریب آب که و دانه ٔ که بود.وحشی (از آنندراج ).
ناپدراملغتنامه دهخداناپدرام . [ پ َ ] (ص مرکب ) بدرام . درشت .ناهموار. ناخوار. هموار نشدنی . ناگوار. (یادداشت مؤلف ). مقابل پدرام . رجوع به پَدرام شود : هر آن راهی که ناپدرام باشدبپدرامد چو خوش فرجام باشد.(ویس و رامین ).
ناپدراملغتنامه دهخداناپدرام . [ پ ِ ] (ص مرکب ) ناخوشایند. ناپسند. ناخوش : اگر تبول گرفت از تو این دلم چه عجب تبول گیرد دل از حدیث ناپدرام . سوزنی . || شوم . نامبارک . نامیمون . ناشاد : اندر آن روزهای ناپدر