دربایلغتنامه دهخدادربای . [ دَ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دربا. دربایست . دروایست . ضروری و مایحتاج . (برهان ). محتاج الیه . لازم . از ضروریات . اندربای : از همه شاهان امروز که دانی جز اومملکت را و بزرگی و شهی را دربای . فرخی .بدمهر بتی
دربالغتنامه دهخدادربا. [ دَ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دربای . دروایست و ضروری و مایحتاج . (برهان ). چیزی را گویند که به آن احتیاج باشد وآنرا دربایست نیز گویند. (جهانگیری ). ضروریات . لوازم . ناگزیر. ناگذران . بایسته . و رجوع به دربای شود.- درباتر؛ لازم تر. الزم . (ناظ
دربالغتنامه دهخدادربا. [ دُ رُب ْ با ] (اِخ ) ناحیه ای است در سواد عراق در شرق بغداد و نزدیک آن . (از معجم البلدان ). و رجوع به درتا و درنا شود.
درباءلغتنامه دهخدادرباء. [ دَ ] (ع مص ) افگندن چیزی را و پرتاب کردن .(از ناظم الاطباء). دَربَاءَة. رجوع به درباءة شود.
ذربیالغتنامه دهخداذربیا. [ ذَ رَ ب َی ْ یا ] (ع اِ) عیب . آهو. || سختی و بلا. سختی . (مهذب الاسماء). ذَرَیَبّا.
دربایستلغتنامه دهخدادربایست . [ دَی ِ ] (ن مف مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) دربا. دربای . دروا. دروایست . (برهان ). لازم . ضرورت . محتاج الیه . وایه . بایا. وایا. نیازی . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون ایشان را [ حصیری و پسرش ] درنگری باز چون ایشان زودزود خدمتکاران صدیق درگاه دربا
دربایستنلغتنامه دهخدادربایستن . [ دَ ی ِ ت َ ] (مص مرکب ) ضرور بودن . لازم بودن . مورد احتیاج بودن . واجب بودن : چه درمی باید در پادشاهی من که آن ندارم . (تاریخ بیهق ). || لایق بودن . سزاوار بودن . شایستن . بایستن . مناسب بودن . (ناظم الاطباء). || کم آمدن . نقصان و کمی پید
دربایستنفرهنگ فارسی عمید۱. لازم بودن؛ ضرورت داشتن؛ طرف احتیاج بودن: ◻︎ چمن خوش است و زمین دلکش است و می بیغش / کنون بهجز دل خوش هیچ درنمیباید (حافظ: ۴۶۸).۲. سزاوار بودن.
دربالغتنامه دهخدادربا. [ دَ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دربای . دروایست و ضروری و مایحتاج . (برهان ). چیزی را گویند که به آن احتیاج باشد وآنرا دربایست نیز گویند. (جهانگیری ). ضروریات . لوازم . ناگزیر. ناگذران . بایسته . و رجوع به دربای شود.- درباتر؛ لازم تر. الزم . (ناظ
بایلغتنامه دهخدابای . (اِمص ) بظاهر در این عبارت به معنی حاجت و ضرورت و نیاز است : هرکسی را بایستی است و بایست ما آنست که بای نبود. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 248). و رجوع به بایست شود.- دربای ؛شایسته . سزا
یازندهلغتنامه دهخدایازنده . [ زَ دَ / دِ ] (نف ) بقصد کاری دست درازکننده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). قصد و آهنگ و اراده کننده . (برهان ). قصدکننده . (سروری ) : وزان پس چنین گفت بهرام راکه هرکس که جویا بود کام راچو در خور بجو
کالالغتنامه دهخداکالا. (اِ) کالای . رخت و رخوت . (برهان ). اسباب . (برهان ) (غیاث ). اسباب خانه . اثاث البیت . (غیاث ) (مهذب الاسماء). دربای است خانه و مردم . مَحاش . (منتهی الارب ). سامان و اثاثه . اثاث . (دستوراللغة). سِلعة. (منتهی الارب ). اَخریان . (برهان ). کالای خانه :<
دربایستلغتنامه دهخدادربایست . [ دَی ِ ] (ن مف مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) دربا. دربای . دروا. دروایست . (برهان ). لازم . ضرورت . محتاج الیه . وایه . بایا. وایا. نیازی . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون ایشان را [ حصیری و پسرش ] درنگری باز چون ایشان زودزود خدمتکاران صدیق درگاه دربا
دربایستنلغتنامه دهخدادربایستن . [ دَ ی ِ ت َ ] (مص مرکب ) ضرور بودن . لازم بودن . مورد احتیاج بودن . واجب بودن : چه درمی باید در پادشاهی من که آن ندارم . (تاریخ بیهق ). || لایق بودن . سزاوار بودن . شایستن . بایستن . مناسب بودن . (ناظم الاطباء). || کم آمدن . نقصان و کمی پید
دربایستنفرهنگ فارسی عمید۱. لازم بودن؛ ضرورت داشتن؛ طرف احتیاج بودن: ◻︎ چمن خوش است و زمین دلکش است و می بیغش / کنون بهجز دل خوش هیچ درنمیباید (حافظ: ۴۶۸).۲. سزاوار بودن.
اندربایلغتنامه دهخدااندربای . [ اَ دَ ] (ص مرکب ) آویخته و معلق . (انجمن آرا)(آنندراج ). نگون و سرازیر و آویخته . (برهان قاطع). آویخته . معلق . سرنگون . سرازیر. (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). اندروای . و رجوع به اندروای شود.
اندربایلغتنامه دهخدااندربای . [ اَ دَ ] (نف مرکب ) ضروری و حاجت و محتاج الیه و دربایست . (برهان قاطع). ضروری و حاجت و محتاج الیه و وابسته ٔ چیزی و آنرا دربایست نیز گفته اند و اندروای بدل آن است . (انجمن آرا) (آنندراج ). ضرور. دربایست . محتاج الیه . (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) <span cla
اندربایفرهنگ فارسی عمید= لازم: ◻︎ زهی تن هنر و چشم نیکنامی را / چو روح درخور و همچون دو دیده اندربای (فرخی: ۳۷۲).