دربایستلغتنامه دهخدادربایست . [ دَی ِ ] (ن مف مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) دربا. دربای . دروا. دروایست . (برهان ). لازم . ضرورت . محتاج الیه . وایه . بایا. وایا. نیازی . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون ایشان را [ حصیری و پسرش ] درنگری باز چون ایشان زودزود خدمتکاران صدیق درگاه دربا
دربستلغتنامه دهخدادربست . [ دَ ب َ ] (ن مف مرکب ) دربسته . || کنایه از تمام و کمال و بی قبض و تصرف غیری . (آنندراج ). خانه یا کالسکه یا اتومبیل و غیره که به یک کس به اجاره دهند و موجر حق نداشته باشد دیگری را شریک مستأجرکند. به اختیار کسی دادن چیزی بدون حق مشترک ساختن دیگری در آن چنانکه خانه ی
دربستفرهنگ فارسی عمید۱. دربسته.۲. [مجاز] چیزی که تمام آن در اختیار یک تن یا یک خانواده باشد: اتوبوس دربست.۳. (قید) [مجاز] یکجا و به طور کلی: خانه را دربست کرایه کرده بود.
دربستcharter 2واژههای مصوب فرهنگستانویژگی وسیلۀ نقلیهای که یکجا از طرف شخص یا شرکت یا مؤسسهای کرایه شود
دربایستنلغتنامه دهخدادربایستن . [ دَ ی ِ ت َ ] (مص مرکب ) ضرور بودن . لازم بودن . مورد احتیاج بودن . واجب بودن : چه درمی باید در پادشاهی من که آن ندارم . (تاریخ بیهق ). || لایق بودن . سزاوار بودن . شایستن . بایستن . مناسب بودن . (ناظم الاطباء). || کم آمدن . نقصان و کمی پید
دربایستنفرهنگ فارسی عمید۱. لازم بودن؛ ضرورت داشتن؛ طرف احتیاج بودن: ◻︎ چمن خوش است و زمین دلکش است و می بیغش / کنون بهجز دل خوش هیچ درنمیباید (حافظ: ۴۶۸).۲. سزاوار بودن.
روی دربایستیلغتنامه دهخداروی دربایستی . [ دَ ی ِ ] (حامص مرکب ) رودربایستی . رودرواسی . شرم حضور. مأخوذ به حیا شدن . (از فرهنگ فارسی معین ).
بی رو دربایستیلغتنامه دهخدابی رو دربایستی . [ دَ ی ِ ] (ق مرکب ) رک . بی پرده . (یادداشت مؤلف ). بی شرمساری . بدون ملاحظه . رجوع به رودربایستی شود.
دربایستنلغتنامه دهخدادربایستن . [ دَ ی ِ ت َ ] (مص مرکب ) ضرور بودن . لازم بودن . مورد احتیاج بودن . واجب بودن : چه درمی باید در پادشاهی من که آن ندارم . (تاریخ بیهق ). || لایق بودن . سزاوار بودن . شایستن . بایستن . مناسب بودن . (ناظم الاطباء). || کم آمدن . نقصان و کمی پید
دربایستنفرهنگ فارسی عمید۱. لازم بودن؛ ضرورت داشتن؛ طرف احتیاج بودن: ◻︎ چمن خوش است و زمین دلکش است و می بیغش / کنون بهجز دل خوش هیچ درنمیباید (حافظ: ۴۶۸).۲. سزاوار بودن.
اندربایستلغتنامه دهخدااندربایست . [ اَ دَ ی ِ ] (ن مف مرکب ) ضروری و حاجت و محتاج الیه . (برهان قاطع) (آنندراج ). ضرور و حاجت و محتاج الیه . (هفت قلزم ). حاجت . (دهار). ضروری و محتاج الیه و اندربای . (ناظم الاطباء). ضرور. محتاج الیه . اندربای . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به اندربایستن و اندربای ش