دربردنلغتنامه دهخدادربردن . [ دَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) بیرون بردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).- از راه دربردن ؛ از راه منحرف کردن . از راه بدربردن .- جان دربردن از مرضی یا جنگی ؛ نجات یافتن .|| فروبردن . ادخال . ادراج . ایهال : ادغام ؛ درب
جان دربردنلغتنامه دهخداجان دربردن . [ دَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) نجات یافتن . از مهلکه جان بردن . جان بدربردن .
جان دربردنلغتنامه دهخداجان دربردن . [ دَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) نجات یافتن . از مهلکه جان بردن . جان بدربردن .
درفرهنگ فارسی عمیددر اول بعضی مصادر افزوده میشود و معنی کلمه را اندکی تغییر میدهد: درآمدن، درآوردن، درآویختن، دربردن، دررسیدن، دررفتن، درساختن، درگذشتن.
بازسازی شدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی ی شدن، دوباره برقرار شدن، بخودآمدن، تازه شدن، بهبود یافتن، زنده ماندن، جان سالم بهدربردن، آبرفته بهجوی [باز]آمدن، تجدید شدن، احیا شدن، ابقا شدن
ادغاملغتنامه دهخداادغام . [ اِدْ دِ] (ع مص ) اِدْغام . مدغم شدن حرفی در حرفی . (زوزنی ).درآوردن حرفی را در حرفی یعنی دو حرف را در یکبار بتلفظ درآوردن . (منتهی الارب ). دربردن حرفی در حرفی .
بدآموزی کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نحوۀ ارتباط آموزی کردن، ازراه بهدربردن، گمراه کردن، فاسد کردن، منحرف کردن، اغفال کردن، فریب دادن تصویر غلط دادن، دروغ گفتن، ماستمالی کردن، خطا کردن بدآموزی داشتن بدشکل کردن مشوش نمودن اذهان عموم
جان دربردنلغتنامه دهخداجان دربردن . [ دَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) نجات یافتن . از مهلکه جان بردن . جان بدربردن .
جان بدربردنلغتنامه دهخداجان بدربردن . [ ب ِ دَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) سالم ماندن . نجات یافتن . جان بدرآوردن . جان بردن : یکی پیش خصم آمدن مردواردوم جان بدربردن از کارزار. سعدی .زین بحر عمیق جان بدربردآنکس که هم از کنار برگشت . <p cl